در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

شاخه های دلتنگی

از نو آغاز می کنم، اینجا، خانه غریب و ساده من است که تنها زیبنده اش تویی، امیدش توی، بی تو، نه این گوشه تنها، نه این زخم های دلم را آرامشی نیست.  

با تو آغاز کردم و با تو خواهم رفت، جاده های تنهایی و غریبانگی را. 

با تو به رنگ آفتاب خواهم شد. با تو سادگی ام رنگ می گیرد. 

ابرهای بهارم کجایند؟ 

دستهای دلتنگی ام باران می خواهد ... باران! 

 

بیچاره گام ها زمستان که خسته اند، بیچاره مرغابیانی که حالا دیگر رفته اند، بیچاره دلم ... 

و دیگر بار، اگر پرنده ها را دیدی سلام مرا به آنها برسان. 

بگو اینجا، همان هوای قدیم مات و اما دلنشین خداست. 

بگو اینجا هم، باران خواهد گرفت ...  

شاخه های دلتنگی درخت، چشم به راه خواهد ماند. 

 

می دانم باز از کوچه سار قدیمی ام خواهی گذشت و خواهی خواند، زخم های دلم را که بر تک تک دیوارهای بلند نوشته ام. می دانم اینجا، دوباره سبز می شود از نگاه نمناکت!