در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

از بالا افتادن

چشم هام به نگاهش بود، مبهوت عصر گرفته پر از خیسی و برگ های نارنجی و ... برکه ای پر از مرغابی های سفید! « دلش نمی خواست اینجا باشد. » هیچ گاه دلش نخواسته بود و چشم هایش پر بود از نوازنده ویولن سل محزون گوشه اتاق خالی ذهنش ... حتی یادش نیست، اتاق چه رنگی بود. انگار که همه جا را مه گرفته باشد. برگ های نارنجی باشند و خیس باشد همه رنگ ها و راه ها و رودخانه ها. و همچنان محزون صدای ارکستر سمفمونی بی اختیاری ها و ترس ها. « بیارش! ... اینجا می میره. » 

 

انگار که بهشت تلخ گمشدن ها باشد، انگار قطعه ای از بهترین فیلم تاریخ ... ژانر مصیبت! ژانر همه حرف های بی پیدای ترسناک. ژانر آدمک های نازیبای نقاشی دوره تازه آهن و آتش. « من این بهشت تنهایی را نمی خواهم ... » 

 

چقدر دست هایم ناتوان بود، چقدر حتی دلم، نگاهم، ... چقدر ضعیف بودم. ضعیف بودم که نمی توانستم های های بزنم زیر گریه های بازیگران سیاه و سفید فیلم های چارلی چاپلین، پشت چهره های ساده لوح و فریبنده. من ترسیده بودم فقط! 

 

که همه چیز، همه باور های بی کرانه، لای همین بهشت تنهایی و برگ ها و باران ها، ... از یاد درخت های تنهای صنوبر خالی شود. دلم بی مرزی می خواست. بی انتهایی. « خیالم هنوز راحت نیست، گیر کرده ام میان دنیای راست و دروغ رنگها. بگو که دروغ می گفتی! بگو مرغابی تو همینجاست. بگو همه چیز فقط یک خواب دردناک بود. بگو که ... هنوز نمرده است. »