در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

پرتره الهی

می خوانی، قصه در گوش بی اختیار آدمها، که دنبال هر چه هست، هر چه واقعیت دست نویس است و هیچ نیست، اما در اختیار تو نیست. نه آفریده می شوند دیگر، نه می میرند دیگر ... و چون سیاهی چسبناک، پوشانده اند سطح بقای هر چه که بود و نبود. می خوانی، قصه در احوال بی کسی درختها، پرنده ها و عشق ها ... نه آفریده می شوند دیگر، نه می میرند دیگر، ... اپیدمی شده حرف ها و عقل های تکراری، آدمهای تکراری، و نقاش دل شکسته مرده پای دیوار، پای پرتره نیمه تمام پیرمردی کهنه بر مزار سیب زمینی داغ ... انقدر که از داغیش شاید، چشم های فراموش شده اش تر شوند. می خوانی، قصه بر چراغی که مرد. خواب بود، گذشت، جا مانده ویرانه های مدرن، قصه های تکراری ...