در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Claude Monet

جای قدم هام، شبیه همیشه حرف های بی ارزش کش می آیند. بی انتهایی که سالها بستری نگاه نافذ تو میشد. و نفس های نقشی شبیه کوتلاس، که گر می گرفت در سرمای سفید خاطره کاغذی آدم های خیالی من. سایه روشن های متحرک و خلسه، انقدر که دیگر یادم نمانده باشد، کی بودم، چی کشیدم، کجا رفتم ... از لا به لای کافه های شبها که ترافیک بود، برف بود و آدم بود، تا دلت بخواهد حرف های بی مقصد و بی خیال و تباه بود. و کتاب برای همیشه بود. حرف می زد، نگاه می کرد و درک می کرد. روحم را در خود می بلعد، گرفتار می کند هوای ریه هام و فکرهام سر می کشند به خیابان های شهر سیاه و سفید سایه هام. همیشه انعکاس یک روح در دلم اوج می گیرد. که با ترانه حرف هات می شود سه سال و یازده ماه. حالا دیگر خیابان ها پیر شده اند. رنگ ها فرق کرده اند. آدم های خیالی من، هنوز زندگی می کنند.