جای قدم هام، شبیه همیشه حرف های بی ارزش کش می آیند. بی انتهایی که سالها بستری نگاه نافذ تو میشد. و نفس های نقشی شبیه کوتلاس، که گر می گرفت در سرمای سفید خاطره کاغذی آدم های خیالی من. سایه روشن های متحرک و خلسه، انقدر که دیگر یادم نمانده باشد، کی بودم، چی کشیدم، کجا رفتم ... از لا به لای کافه های شبها که ترافیک بود، برف بود و آدم بود، تا دلت بخواهد حرف های بی مقصد و بی خیال و تباه بود. و کتاب برای همیشه بود. حرف می زد، نگاه می کرد و درک می کرد. روحم را در خود می بلعد، گرفتار می کند هوای ریه هام و فکرهام سر می کشند به خیابان های شهر سیاه و سفید سایه هام. همیشه انعکاس یک روح در دلم اوج می گیرد. که با ترانه حرف هات می شود سه سال و یازده ماه. حالا دیگر خیابان ها پیر شده اند. رنگ ها فرق کرده اند. آدم های خیالی من، هنوز زندگی می کنند.