در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

رنگ های خالی

انگار که همه چیز روی چشم های تو جور دیگری بتابد. انگار که بند بیاید نگاهم در هیاهوی این همه دیوار ناتمام ... تا همین رنگ های نزدیک. سمفونی جالبی است نیمه شب های دغدغه و بی خوابی. با این حال، ... با غصه هایت چه می کنی؟ 

 

- دلم خوش است به حال و هوای همین اقاقیای بلند. به همین ترانه های محلی دور دست. و گرنه که هیچ چیز روی زیبایی نداشت. نه همان آدمهای بی پرده دروغ. 

 

یک جور احساس نیاز می کنم به باران نیمه شبی که نیست! به دست های من نگاه کن. هیچ چیز جز نقش سکوت بلند کش دار نیست. هیچ چیز ... خالیم از نگاه شقایق ها در باران. خالیم از سمفونی خیابان های دراز و بی انتها. از کافه های بی امتداد. 

 

- تو باز دیوانه شده ای؟ 

 

من از نهایت درد های بی صدا، من از تمام این همه رنگ، این همه غزل، دیوانگی را نصیب شدم. تو هم هوای دلت که بگیرد، برای صدای بال مرغابی ها، بی تابی خواهی کرد. 

 

- من از تمام خیال ها خالیم. من با چیزی که تو می گویی بیگانه ام. برایم از حقیقت بگو. از اینکه در انتهای این جاده مه زده آیا آدمی زندگی می کند!؟ ... 

 

من؟ ... من از چیزی بگویم که هیچ گاه نفهمیدم؟ این سال ها، هیچ وقت حقیقت نداشت. من گم شده بودم در سکوت و انزوا و غروب ... 

 

حال بی پرده بگویم عزیز،  

چشم هایم به در به دری دیوارهای مرگ می خندند. و می روند در بی پرده بودن نجوای همین غزل های نیمه شب های مه و سکوت و باران ... .