در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

یوسف من پس چه شد پیراهنت

که فهم ها، که نگاه ها، هیچگاه به تو نخواهند رسید. همیشه تنها یک سایه است، از تمام حرف ها و بودن های تو. از نگاه آبی که می دید، اشک های تو بر بالین بی پناه نیمه های شب را، که صدای تو می پیچید، لای سبز ها و سکوت ها. لای برگهای ترسانی از هجوم مردم روزهای بی مرحم. همیشه فقط من می مانم و حسرت اینکه چرا شبیه تو نیست این بودن های تلخ و مسموم. چرا شبیه تو نیست، هیچ گاه، هیچ کس. حالا، همه چیز، همیشه خاطره ای شده از بازی پروانه ها و درخت ها. تلخ شده غزلی که زیر پل، عابری تنها با خود زمزمه می کند. نگاهم به نگاه سبز ها و سکوت و بغضی که بی شرمانه دلم را در آغوش خود می کشد از نبودن تو. از نبودن سایه ای که دلم را آرام دهد. از دست های تو که هیچگاه توقعی نداشت. بوی یاس می دهد هوا، بوی ترانه ای که سوخت، در نگاه دیوارهای سیاه. بوی سروی که خشکید، بوی همان دانه های اناری که پخش می شد می ریخت، از شکستن کاسه چینی آبی رنگ. و هیچ کس، ندید. دلی که پاره پاره خون می گریید و اشک می ریخت، به پای جام های تهی، به پای حرف های نیش دار. دلم همیشه، برای تو تنگ می شود. برای بازی پروانه ها و درخت ها.