در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

روز به پایان رسیده است

من تنها بودم و نگاهم به خیابان خاکستری بی رنگ بود. آنگاه که تو دور می شدی و من دور می شدم و می دانستم، روز به پایان رسیده است. نمی دانی، دنیا چه تاریک و خاموش می شود .. و زندگی همین ساده بی انتهاست. 

فریاد می زند دلم. ناله می کند و من تنها، به عبور خطوط سفید خیابان خیره ام، و آسمانی که گرفته است. تازه می فهمد دلم، که تنها شده باز.  

گریه بیخ گلویم را گرفته باز. 

با عبور پله ها می خواندم نام زیبایت را. 

و حالا همه جا را سکوت فرا گرفته است. 

دنیا چه ساده و کوتاه، تمام زیبایی ها را به پایانی دلگیر می برد!  

... چه ساده باز دلم به انتهای خیابان چشم می دوزد و می داند، وقت وداع فرا رسیده است. و دلم باز می خواند، بمان! و نگاه مغموم نورها ... 

می دانم .. اما این دل شیشه ای، زبان آدمیزاد نمی فهمد.