من تنها بودم و نگاهم به خیابان خاکستری بی رنگ بود. آنگاه که تو دور می شدی و من دور می شدم و می دانستم، روز به پایان رسیده است. نمی دانی، دنیا چه تاریک و خاموش می شود .. و زندگی همین ساده بی انتهاست.
فریاد می زند دلم. ناله می کند و من تنها، به عبور خطوط سفید خیابان خیره ام، و آسمانی که گرفته است. تازه می فهمد دلم، که تنها شده باز.
گریه بیخ گلویم را گرفته باز.
با عبور پله ها می خواندم نام زیبایت را.
و حالا همه جا را سکوت فرا گرفته است.
دنیا چه ساده و کوتاه، تمام زیبایی ها را به پایانی دلگیر می برد!
... چه ساده باز دلم به انتهای خیابان چشم می دوزد و می داند، وقت وداع فرا رسیده است. و دلم باز می خواند، بمان! و نگاه مغموم نورها ...
می دانم .. اما این دل شیشه ای، زبان آدمیزاد نمی فهمد.