در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

از بالا افتادن

آدم، ... دلش گاهی سکوت می خواهد! گاهی اصلا هیچ کدام از سایه های دور و برت ارضایت نمی کنند. گاه یاد آدمهایی میفتی که از برجی در نیویورک آویزان شده اند. تابلوی چارلز ابتز! با لباس های قدیمی و هر کس به نوعی، معلق در زمین و آسمان به تو لبخند می زنند. احساس می کنی زندگی یعنی همین، تعداد زیادی آدم ناشناس دور که به پهنای صورتشان لبخند می زنند و با اینجور معلق ماندن سرگرمت می کنند. 

 

و گاه، خسته می شوی از این همه آدم. حالا می فهمی چقدر تنها بودی، با سال هایی از رفت و آمد آدمها از برابر چشمان تو، هر کدام با لبخندهای متفاوت، صداهای متفاوت و یکجا، تمام حرف هایشان در خاطرت سوت می کشند ...  

 

و چه لبخند سردی در خاطرت می ماند از این همه هیاهوی دور، و تازه می فهمی، همه آن سایه ها و صداها، یک باره برای تو تنها یک خاطره گشته اند. خاطره ای که هیچ گاه از ذهن هیچ آدمی بیرون نخواهد رفت، و هر روز که می گذرد حجم می گیرد، بزرگ می شود و یک باره تمام آن همه خاطره سکوت مبهم تاریخ را می شکند، اینجاست که تمامشان را بالا می آوری و ... با تمام آدمها، سایه ها، صداها، فصل ها، عشق ها، نگاه ها، پنجره ها، کافه ها، خیابان ها، ... تا ابد وداع می گویی ... ! 

 

و ابدیت، روزی تازه خواهد داشت. روزی به رنگ هایی که طلق های شفاف از خود بازتاب می کنند. سبز، زرد، سرخ، سیاه، سفید، آبی ... چه دنیا طرح جالبی خواهد داشت ... اما، هنوز هیچ چیز را نمی دانی، آیا آن روز دیگر تنها نیستی؟ یا این، شوخی بی مزه دنیاست! 

   

 

 

  

 Charles C. Ebbets