در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

پارادایس

تمام نگاهم افتاده بود به دود غلیظی که از برابر چشم هام می گذشت و تبدیل میشد به هزاران سال نوری فاصله، بین من و این همه آدم، این همه چشم هایی که نوعی دیوانگی مترقی را به تصویر می کشید. و از یاد می بردم، من میان این همه نگاه های بی سر و ته اینجا، چه می کنم!؟ حتی دستهام گم می شد. صدای تند موسیقی کشدار آرام آرام محو میشد لای همین نوای کوچک ساختگی. و ذهنم شبیه ساعت بزرگ گوشه دیوار محدود میشد به تیک تاک تکراری در سکون این صدای زیبا. بیخودی لبخند می زدم، بیخودی پلکهام می لرزید، بیخودی فکرم ایستاده بود، جایی حوالی ایستگاه آخری که رفته رفته آدمهاش گم میشدند لای پله های برقی و من می ماندم و صدای کشداری که لحظه لحظه این هجوم سرد را می فهمید. 

 

گمشده بودم، این همان خیابان همیشگی نبود. تاریکی بیشتری داشته باشد انگار، و نورهای مات. شبیه آرامش رویاهای بی دلیل. شبیه حرف هایی که فقط آهنگ صدایشان را می شنیدم. و چشم های پرسشگری که به انتهای سکونم خیره میشد که ... « با توام! گوش میدی؟ » تو باید درست، همین ساعت غریب به من میرسیدی! همین جای خالی من و حضور این جسم لعنتی میان نگاه ها و آدمهای مترقی و ماشین ها و لباس ها ...  

 

چقدر احساس سنگین دوری می کنم وقتی می بینم، اینطور خالقانه می فهمی. اینطور صبورانه مرا در حصار می کشی. تا خودم باشم. تنها، مثل چشمهای خودت. کجا بودم وقتی لای نگاهم را پر می کردی از رئال جادویی اصغر فرهادی. یا از پرتره این همه آدم. حرفهای قشنگی هست که همه این آدمها می توانستند برای خودشان داشته باشند. حرف هایی که تا به حال به ذهنم نرسیده بود ... 

 

صدای تند حرکت قطار باعث شده بود فکرهام خالی شوند روی ریل های افسرده تنها ... چراغ های سفید کم نور تر از همیشه اما استوار بر پهنه بی روح دیوار ها خودنمایی می کردند و انگار همه چیز برایت تداعی سفید آخرین لحظه های دنیا را داشته باشد. قطار آرام آرام دور میشد و ایستگاه، حالا خالی تر از همیشه بود. خالی تر از لحظه های دوری که شاید شبی در خواب دیده بوده ام.  

 

انگار به من لبخند می زد نگاه کسی. با سر و وضعی که میشد فهمید با کسی حرف می زند. چه اهمیتی داشت؟ شاید آن یک نفر من بودم! شاید یک عابر بیهوده. از رمان نویسی می گفت انگار، ... این یکی اما مرد بود، با موهای سفیدی که دم اسبی بسته بود و پلیور کرم. خوب یادم هست. قیافه ای شبیه فیلم نامه نویس های پر از معنی گرایی داشت. اما حرف هاش ... « رمان یک جهانه، فقط نویسنده آنرا ریپرزنت می کند. » خنده ام گرفت. این آدمها چقدر عجیبند ... 

 

در خواب دیدم پروانه ها را، می رقصیدند، شانه به شانه یکدیگر و اوج می گرفتند باهم. نور می تابید از کنار رنگهای آبی شفاف، « خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش » ...