در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

the pendulum

حیف بود، تمام لحظه های آمدن تو. که سرشار میشدم، با تمام سایه روشن های امتداد خیابانی که هر روز به مرگ نزدیک تر میشد. هر روز پیرتر میشد. بی هیچ وقفه ای، انگار ذهن ماشینی که روی انزوای ساعت های مدام، ... حالا، همیشه یک پرنده تنها، پشت پنجره آرام می گیرد. و بال می زند، انقدر که دانه های برف را می توانم از زیر بالهای سفیدش ببینم. که بی قرار، بی مقصد رها می شوند در فضای خالی چشم هام. و نورها می بارند، از کنج حقیقتی بی انتها. از کنج خیالی که سالهاست آدمهایش را به جنون می کشد. و آرام می گیرد کنار نفس های پیدای این هوای سرد، انگار نه انگار باید سالها در پی آرامش از این درخت به آن درخت پرواز کند. و بوی تو را می گیرد هر بار، تمام فضای این رویای ناتمام. می دانم که می بینی. می فهمم که آرام گرفته ای. فقط نمی دانم چرا اشک هام باور را از یاد برده اند. حالا دیگر چه تفاوتی خواهد داشت، خوب باشم یا بد، بخندم یا در انتهای هستی کز کنم گوشه ای و بی هیچ اختیاری تا تمام فرداهای نیامده از باقی عمرم را گریسته باشم. بخوابم و در انتهای پیدایش برگ ها، حجم ها و رودخانه ها ... صدای ترانه ای غریب می دهد بال زدن های پرنده ای سفید، بوی فرشته می آید. و هدیه های زیاد. انقدر که تا ابد در بهشت باشی. انقدر که تا ابد در انتظار فردا باشی. می دانم که می بینی. می فهمم که آرام گرفته ای.