در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

عبور مهتابی های مات

باران گرفته بود. انقدر تند که ضربه هایش تنم را می لرزاند. روی سقف چوبی کلبه ای که تا به حال ندیده بودم، همچون صدای اسبها که از زمین گل آلود می دویدند، و با گام های استوار تمام مسیر جلوی کلبه را دیوانه وار طی می کردند و دوباره می چرخیدند تا روی سر تمام این کابوس خراب شوند. می خواستم بلند شوم و پنجره چوبی کوچکی که انگار تمام باران ها و صدای اسبها از آنجا می آمد را ببندم. اما نه توانی در بلند شدن داشتم، نه حتی دستم بهش می رسید. یخ زده باشم انگار و کسی در گوشم زمزمه کند، « امن یجیب ... »

ادامه مطلب ...