در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

سوگ

سالروز درگذشت شهید دکتر علی شریعتی، ۲۹ خرداد،  

و شهید دکتر مصطفی چمران، ۳۱ خرداد، گرامی باد. 

 

+ مرثیه دکتر علی شریعتی، از زبان مصطفی چمران در ادامه مطلب 

ای علی! همیشه فکر می‌کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من   بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده‌ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غم‌آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می‌خواستم که غم‌های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم‌های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.

می‌خواستم که پرده‌های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می‌گذرد، بر تو نشان دهم و کینه‌ها و حقه‌ها و تهمت‌ها و دسیسه‌بازی‌های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.

ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می‌دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می‌کردم؛ اما هنگامی ‌که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم‌راز و همنشین شدم.


ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی‌دانستم. تو دریچه‌ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی‌ها و زیبایی‌های آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان‌ها می‌برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می‌کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می‌شنیدم، از فشار وجود می‌آرمیدم، به ملکوت آسمان‌ها پرواز می‌کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می‌رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می‌گداخت و همه ناخالصی‌ها را دود و خاکستر می‌کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می‌نمود...
ای علی! همراه تو به کویر می‌روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان‌های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی‌انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می‌تازد.

ای علی! همراه تو به حج می‌روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می‌شوم، اندامم می‌لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می‌بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می‌آیم و با خدا به درجه وحدت می‌رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می‌روم، راه و رسم عشق بازی را می‌آموزم و به علی بزرگ آن‌قدر عشق می‌ورزم که از سر تا به پا می‌سوزم....


ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می‌روم؛ اتاقی که با همه کوچکی‌اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.

راستی چقدر دل‌انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می‌دهی که صورت خاک‌آلود پدر بزرگوارش را با دست‌های بسیار کوچکش نوازش می‌دهد و زیر بغل او را که بی‌هوش بر زمین افتاده است، می‌گیرد و بلند می‌کند!

ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی‌امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین‌اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان‌پاره‌ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می‌کوبد و خون به راه می‌اندازد! من فریاد ضجه‌آسای ابوذر را از حلقوم تو می‌شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می‌بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می‌یابم که ابوذر قهرمان، بر شن‌های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می‌دهد ... .

‌ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان‌ها و طاغوت‌ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی‌نمایان، با دشمنی غرب‌زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه‌رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می‌نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت‌ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی‌توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می‌دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد... 

نظرات 16 + ارسال نظر

یادش بخیر اون موقع که تازه شروع کرده بودم به خواندن کتاب های شریعتی چقدر شیفته اش شده بودم و مخصوصا کویرش رو چقدر دوست داشتم با اون داستان معبد ، اما بعدا که بیشتر خواندمش علاقه ام نسبت بهش کم و کمتر شد...مخصوصا حرفی که راجع به سارتر زده بود و کتاب فاطمه فاطمه است که خیلی تعصب زده به چشمم اومد و بعضی جاهی دیگه...کلا اگه انقدر تعصب زده نبود خیلی بهتر بود...
اما در کل چون جزو اولین شخصیت هایی است که تو دوران نوجوانی می خواندم همیشه اسمش یه حس نوستالوژیایی برام به همراه داره و یاد اون وقتای خودم میفتم...راجع به چمران هم یه چیزایی در مورد فیزیک اش شنیدم ،میگن کارش درست بوده ، آره؟

چون عادت عمومی اینست که بت پرست باشیم که این آدم نهایتا خوب است و این آدم در نتیجه بد است!
افراط افراط!

من در مورد نظری که نسبت به شریعتی دارید، اصلا نمی دانم راجع به چیست و حتما پیش را خواهم گرفت اما چیزی از شریعتی نخواهد کاست. او هم معلم است و چیزی که از همین معلم ها یاد گرته ام این است که « من حرف های خودم را زدم، شما آنهایی که در نظرتان درست بود، عمل کنید! » و این یعنی پیشرفت، نه سمبل ساختن و بت پرست بودن و راجع به چمران، ... بی همتا بود! و البته انسان

پانی 1389/03/29 ساعت 21:10 http://shibiloo.blogfa.com

آپم دوست عزیزم:)

حسین 1389/03/30 ساعت 00:20 http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

zahre mar

دیشب وقتی داشتم دفتر خاطراتمو می‌نوشتم چشمم به پایین صفحه افتاد که نوشته بود درگذشت دکتر علی شریعتی. می‌دونی می‌خوام چی بگم؟

سحر 1389/03/30 ساعت 18:04 http://www.pinupgirl.blogsky.com

نوشته ها شو دوست دارم

علی شریعتی؟
نمیدونم چی بگم
گفتنی ها رو خودش گفته

م ی ن ا 1389/03/30 ساعت 19:04

گرامی باد

کباب می شم وقتی اسم علی شریعتی میاد
خیلی دوستش دارم...
قلم
توتم من است
قلم توتم ماست...

شبنم 1389/03/31 ساعت 11:32 http://blur.blogsky.com

به
یاد رفتنت کمی افکارت را مرور میکنیم...ایران دلش تنگ توست..دلش تو را می
خواهد و کمی افکار بارانیت را...تو یاد گرفته بودی سهراب را بفهمی وقتی گفت
زیر باران باید رفت...وطن باران می خواهد

هیسسسسسسسسسسسسس
باید خوابید این روزها

چه بگویم

ما هم عزا داریم !

آاپ کن دیگه

ریحانه 1389/03/31 ساعت 21:40

یادشان گرامی

ساقی 1389/04/01 ساعت 00:22 http://f21.blogfa.com

بسیار مفید !

سپاس ..

تصدقت عزیز ..

فکر کردم این جا یخ زده است...

-مثل این که آهنگ های شهرام صولتی را در دره های ایسلند (اگره دره دارد) بخوانی -

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد