در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

چیزی شبیه دیوانگی

دارم سقوط می کنم در همان کابوسی که خودم برای خودم ساختم، در همان بیماری نفرت انگیزی که سالها پیش گریبانم را گرفته بود. ماری که بر حصار دلم چنگ می زند و منتظر بهانه ایست تا نیشش را در قلبم فرو کند. کاش نبودن انقدر برایم سخت نبود.