در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

وقتی برگ ها، بغض می کنند

صدای دریا می دهی، صدای ترانه خیلی سال پیش که هنوز هوای سالها و نقش ها، بوی خاک می داد. بوی خیسی می داد. مثل من شده بودند، حرف ها، رنگ ها، دلم که می گرفت، می نشستم کنار همان دیوار قدیمی که عصر ها، کنار صدای موذنش همیشه جوری تنهایی بود، چراغ کم نور کنار حیاط بود، یادگاری های خیلی روزهای دیگری بود که همینجا، از حرفها، خنده ها، دلت بهم می خورد و می رفتی تنهایی گوشه ای، و چشمها، باز پر میشد از فهمیدن. اینکه هیچ وقت هیچ خاطره ای زیبا نبوده است. اینکه چقدر عمیق، به رفته هایت، به دیوارها و سایه ها و صدای غمناک موذن، به تمام تنهایی این گوشه و آن نور کم سوی گوشه حیاط، می شود به صدای شکستن برگ ها، تا فرداهای نیامده گریست. اینکه لای هر چیزی، همه لحظه های شیرین، همه خنده ها و بی خیالی ها، غمی بزرگ نهفته است. و چشم ها، چشم های تو را، روی قاب بی دلیل آینه ها، روی سکوت منزجر کننده حرف ها، روی نفس های بی محتوا ... دیگر هیچ جایی به اندازه تو نخواهد بود.