در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

زیر سایه چنارها

می ترسم، از چشم هام، می ترسم از انتقامی که زیر زیرکی چال کردم، جایی شبیه خاک کنار باغچه دیروزهایمان که تنها، در نیمه شبی لرزان تمام دریچه روحم را از خود گرفته بودم. و می ترسم، از دست های خودم. که در انتهایی لرزان بیخ گلویم را فشار دهد و برای همیشه از خاطر همه چیز رفته باشم. می ترسم، از درخت هایی که بی عشق از کنارشان گذشتم و دق کرده اند گوشه تصویر لبخندی از همان طرح های استاد کنار حیاط دانشگاه. می ترسم از جنگ، از موشک، برای دست و پا زدن میان گردابی که بی مقصد دفن می کند تمام آرزوهای کودکیم را. می ترسم، سقوط کنم تا انتهای حرف ها و خاطره ها و آدم ها. نمی دانم تصویر ها را حالا، نمی فهمم چشم هایم را دیگر. و شعاری که هنوز آزارم می دهد؛ که زندگی را باید دوست داشت. آدم ها را، تمام آنچه را که می شود لای بطری غمگین خاطرات دورها مخفی کرد. تا نرسیده باشد به دست زمانه. دل گیرم، باور کن. که ما هستیم و جهان در مدار خودش می چرخد هنوز و تو نیستی. که بازی های ما، بی تو به آخر رسید. چقدر سنگین است، سایه خودم. چقدر با حسرت راه می رود. چقدر درد کشیده است، تا همینجایی که می رسم به آخر دوست داشتنت. به آخر دست های تو. بشتابید حالا، این سقف سال هاست که مرده است. تفنگ های خود را، تمام جنگنده ها را آماده کنید. اینجا کسی در انتظار سایه خورشید نشسته است. غصه می خورد هنوز، برای رفتن ما از خود، روح از چشم؛ از فراموشی های بی انتها. چقدر بوی آغاز گرفته ای، چقدر شبیه همان سالهای سگی، موج دارد گیسوانت. به فکر من نباش، به فکر مردی که در هفت سالگی خودکشی کرده است. می خندم حالا، برای تمام تو، برای تمام خدا. دست های من، از گریستن بیزار است. می ترسم، از چشم هام، می ترسم از انتقامی که زیر زیرکی چال کردم، جایی شبیه خاک کنار باغچه دیروزهایمان که تنها، در نیمه شبی لرزان تمام دریچه روحم را از خود گرفته بودم. فکرش را بکن، اگر همین جا می نوشتم تمام شد! ... چقدر زیباتر بود.