در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

دور افتاده

می بینی؟ 

این لحظه لحظه های دوستش دارم را ... 

 

اینجا افتاده ملول ناروا را که از شاخه های در هم انگور می ترسد. 

ساده است ... 

تمام حرف هایش را یکجا میان جای خالی شمع های نا شکفته پنهان می کند. 

چیزی کم است. گم است. 

 

دلتنگش شدم ... 

چه ساده دوریش شکنجه ام می دهد. 

 

چه دل غریبی دارد این صدای نوازش محزون. 

چه حال و هوای عجیبی است ... 

انگار دوباره به کودکی چهار ساله بازگشته ام ...  

 

می بینی چه ساده مهربانی می کند؟ 

نگویم دوستش دارم؟ 

به کدامین صلیب سرکوب آرزو برآیم که نیستی را معنا کند؟ 

نه این بار هم ... 

تو بزرگواری خواهی کرد ... 

خدایا ...