در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

سایه

... می دانم، کسی، 

پشت سایه سار چراغ و شمع و سکوت و کویر پنهان است.  

کسی به وسعت جای جای کلام خونین بار عشاق به راه های دور رفته و ... 

یاد سکوتی که پس از مرحم هجرانی یک شمع باقی می ماند. 

می دانم ... . 

حضور کسی مرا می خواند که نه هیچ خاطره ای از تمام خاطرات غربت ساده یک سپیدار تنها، نه هیچ رهگذری از تبار تنهایی شمع های دور، 

نخواهند فهمید که پشت تمام سایه ها کسی هست ... 

می خواند او. 

می فهمم صدای ساز غریبانه اش را ... 

 

کسی هست ... 

داد و بیداد که دل تنهای مرا خواهد گریست. 

خواهد دید. 

 

هان ای غریبه بی صدا و سکوت سالهای بارانی منی بی برگ، بی غزل ... 

هان ای صدای بیگانه نگفتن ها. 

کیستی بر پهنه غم بار رهگذری بی دل، بی نور، بی شمع ... ؟ 

 

نه، اینگونه سزاوار نیست. 

به اشک های گرمم نگاه کن. 

به شوق تنهای دلم که باز، نام تو را از میان تمام شاخ و برگ درختان انبوه، بیرون کشیده است. 

من تو را دیدم، 

من توی ناپیدای ساده و خموش را دیده ام ای باران، ای برگ، ای زندگی ... 

ای تنهای ناپیدا که می گویند ... 

این همه رنگ، این همه آفتاب روشن پیدا، 

تو کیستی بر آستانه فصلی غریب؟ 

 

... من روح آشنایت را فراموش کرده ام آیا؟ 

یا کهنگی این شهر، مرا نقش خاطره ای دور می برد! 

می دانم، روزی تو را خواهم دید. در آستانه رویایی دل پذیر، جاودانه خواهم شد ای رویا! ای باران! ای شمع سالهای خیس من! 

 

تو را به شکفتن یک جوانه نیلوفر، 

تو را به آبی ها، 

به شوق یک پروانه تازه نفس ... 

به آبی بیکرانه آسمانها خواهم دید ....