هیچ یادت بود؟
آن شب از حوالی دلت گذشتم.
از، حوالی ...
همان نمی دانم آن کجای رویای هزار ساله ام.
و تو مثل کودکیت در خواب حرف می زدی ...
واژه هایی را تکرار می کردی،
عجیب بود ... می شناختم تو را،
و صدای ساده تو را!
های ... انگار حواست نبود،
زیر پلک های تو من خوابیده ام ...
خوابی عمیق،
در کنج همین شعرهای فانتزی لایت،
با طعم نعنا ...
و شعرهای من روزی هبوط خواهند کرد.
روزی که نباشی ...
روزی که واژه ها به ترنم دستهای تو عادت کرده باشند و
هیچ کس از حوالی غریبانگی ام عبور نکند.
یا شاید خدا،
یک شمعدانی را خاموش کند.
آنگاه تو می مانی و پروانه ها که مدام،
گرد نگاه تو می چرخند.
زیبا،
نگاه کن ...
این بوی تراژدی سهمگین واژه هاست!