در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

تراژدی واژه ها

هیچ یادت بود؟ 

آن شب از حوالی دلت گذشتم. 

از، حوالی ... 

همان نمی دانم آن کجای رویای هزار ساله ام. 

و تو مثل کودکیت در خواب حرف می زدی ... 

واژه هایی را تکرار می کردی،

عجیب بود ... می شناختم تو را، 

و صدای ساده تو را! 

 

های ... انگار حواست نبود، 

زیر پلک های تو من خوابیده ام ... 

خوابی عمیق، 

در کنج همین شعرهای فانتزی لایت، 

با طعم نعنا ... 

 

و شعرهای من روزی هبوط خواهند کرد. 

روزی که نباشی ... 

روزی که واژه ها به ترنم دستهای تو عادت کرده باشند و  

هیچ کس از حوالی غریبانگی ام عبور نکند. 

 

یا شاید خدا، 

یک شمعدانی را خاموش کند. 

آنگاه تو می مانی و پروانه ها که مدام، 

گرد نگاه تو می چرخند. 

 

زیبا، 

نگاه کن ... 

این بوی تراژدی سهمگین واژه هاست!