در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Refresh

... و خیره می مانم شبی، به برگ های پاییز نیمه شب، که با باد، چه آرام می رقصند و انگار، دنیا در چشم های همین آرامش وهم آلوده است و نه در من و مای مردگان شب های بی سحر. انگار انتهای دست های من، همین خیابان مه گرفته پندار و اقلیم تنها و کز کرده بی تنش روزهای فرسوده و خاک گرفته است. بوی خاک می دهد، هر روز ... بوی خاک رفتن ابدیتی مدام ... 

 

دلم تنگ می شود، حالا، برای چشمهای تیره ای که هیچ گاه ندیدمش. برای دستهای مرتعش یک فلسفه غریب و ناشناخته که هر شب، تکرار می شد و هر بار، شمع ها در پوست شب کشیده می شدند. آسمان نیمه شب، ابریست ... و تنها آسمان همین واحه اندک جای خالی کسی است که هیچ گاه، نبوده است. 

 

+ خیلی دور شده ام ... چه سوزی دارد این باور دور!