در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Octavarium

« مرا کسی نساخت، خدا ساخت ... » من از نو تولد گریستن های مداوم، شب های بی سحر هزار ساله تاریخ، من، شدم نقطه، واحه ای میان دالان بی سبب نا امیدی ها و رنج ها و سکوت ها و مغلطه ها ... راستی کجای دنیا گم شدم که هیچ کس نشانی از سکوت یک شمعدانی قدیمی نمی گیرد؟ این، بی نشان ترین آدم واره سالهای بشریت. این معنای تمام روزها و شب های بی نهایت ... 

 

دنیا، تکرار آونگ هاست و دیوارهای کهنه صبوری، هشت آونگ به جای از سمفونی کبریت و کاغذهای بی سرانجام که می غلتند جایی دور تر از خیال شب واره های عفیونی نبودن ها و سقوط. سهمگین است نگاه واژه ها روی مارش عزای خنزر پنزرهای قرن بیست و یکم. چه بگویم که سقوط کرده اند حوالی حس ها و شعورها و نمایانه ها ... آزادی محدود برای درمان بی کسی پندار، فقر بی دلیل هزار خانه مان خراب آفرینش شمع ها و گلایل های سفید، بر مزار هفتاد و دو تن هنگامه ای که بر خاک نشست، روزی، جایی ... که دیگر هیچ کس هیچ چیزش را درست نفهمید و درد شد، عصاره فراموشی تمام حرف های کسی که دیگر هیچ چیز نیست! 

 

می دانی دیگر هیچ کس دلش برای برگ های بی پناه پاییز حقیقت نمی سوزد! همه در ترنم خوش صدای مزخرف بلبلان بهاری به تاریکی مطلق درک و شعور مغروقند و سبزها و سفید ها و سرخ ها ...  

 

از مارکس می نویسند، بی آنکه بدانند واژه های تاریخ را کجا سر بریده اند. از تو می نویسند حتی، ... و فقدان تمامی روزهای بی سبب که رنگ و بوی پست مدرن تلخ پاییز می دهد، کوچه ها و کنایه ها و هیچ هیچ هیچ ... هیچ درد بی ثمر را شنیداری نیست، هیچ برده ای! همه به خواب فرو رفته اند و دروغ های جعلی جعبه جادویی این دیار که تزویرش فراموشی سالهای هم بستر بودن با جهل و ظلم است! 

 

+ من دیگر از هیچ خیابان کهنه ای انتظار بیداد نخواهم داشت. دیگر از شب های بی سحر نخواهم ترسید که تو! تو خود خوب می دانی که « مرا کسی نساخت، خدا ساخت ... » نه آنچنان که کسی می خواست!