یعنی دقیقا می شود گفت که نمی دانم. نمی دانم همان اتفاق فراموشی کی از شاخه های سنگین اردیبهشت ها گذشت. اصلا کجای تاریخ حرف از این شب های دست نیافتنی بود. اصلا آرزو که کلا چیز مطاعی نبود! عادت کرده بودیم گاه به گاهی سیگاری بپیچیم که ما هم از فرنگستان چیز بارمان می شود و یک گروهی بزنند توی سر گروه دیگری که ما از شما بیشتر می فهمیم و این چیزها و دیگر، کسی کاری به کار این حرف ها نداشت که،
« نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم
چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم، سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را »
دیگر حرفی نیست در این پست.