در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

دنیا، به رنگ کافه ها

گیر کرده بود، نفس هام به غبار شیشه های فرسوده خیلی دورها. از اینجا، برف هم رنگ دیگری دارد، خواب هم رنگ دیگری دارد، ... تازه درخت ها ... نمی دانی چشم هایم تا به زندگی عادت کند چقدر طول می کشد. یادم می رود، دلقکی پشت پنجره اتاقم دارد با کلاغ ها بازی می کند. و تازه به اینجا که می رسم، لبخندم لای هزار توی این همه پیچیدگی دفن می شود. تازه می فهمم این همه اپرای فالش مفلوک، چقدر می تواند خنده دار باشد.  

 

خیالم رفت به نگاه دلقکی که نه می شد بفهمی می خندد، نه اندوهش چشم گیر بود! انگار که همه چیز همین باشد. بی انتها و جوری که هیچ حالتش توی ذوق نزند. همین جوری نگاهت بیفتد به تصویر خودت پشت شیشه که بهت کرده ای به تمام آنچه که حالا، از پشت شیشه بخار کرده، همه چیزش فرق کرده است. نورها که کش آمده اند، روی پرده بی کرانه سکوت. و پیاده روها، که آدم گدایی می کنند.