در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

تنهای خاکستری

من می فهمم، ... روی پرسپکتیو واژه ها چقدر بی دریغ می گذرد، زمان ... یکی می شود با صدای موزون قطار بی انتهای خیال، و سوت می کشد سرم. اینجا، حوالی همین گرگ و میش ساده نسبتا برفی، من، می فهمم ... دستهای نوازنده را احساس می کنم. حرف های نگفته خیلی سال دورتر را، که بی آنکه کسی را شاد کند، از سکوت یک پیرمرد می گوید. آسمان گرفته سرخ رنگ را دوست دارم ...