در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

شهری در ابتدا

می دانم سکوت می گیرد مدام، کنج رویای بیگانه ها در شهر. شهری به غمگینی کنسرت های بی مشتری مسکون در انزوای عبور نفس ها از برابر دیوار های این هوای گرفته. کاش می شد. اینجا، همین لحظه دور را از سپری شدن نجات دهم. همین هوای بارانی خلوت شبانه استغنا را. نمی دانم گاه، دلم هوای غربت این شهر دور را می کند. شهری پر از سایه ها، پر از اقلیم سوختن ها و آونگ ها و نقش نقش حضور آسمان خاکستری، عبور گاه و بی گاه پرنده ها در شب های انتهایی دنیا. 

 

 

هوایی می شوم به بازگشت ثانیه ها و قدم زدن به انتهای دور تولد. به مرغابی های بی اقلیم، ...