در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

وهم

تاریک تاریکم ... 

بی تو نه بویی از عشق فهمیدم و نه رنگی از شراب متبرک ملعون، 

نه ساز قافیه های شور انگیز را ... 

 

و تو نمی بینی ... 

باز،  

مثل همان سال های دور، 

شعور زندگانی ام، 

فهم آبی هایم ... 

کور می شود!! 

 

ما باز همان آوارگان بی درمانیم. 

که روزها و لحظه ها را به بستر تاریک شب، دفن می کنیم. 

اینجا کجاست؟ 

نه همان دنیای تاریک میان ابرهای بارانی؟ 

ما به کدامین ساحل روشن روانه ایم که اینگونه لحظه ها را تیمار می کنیم ... !؟

 

نه ... 

این بار هم، 

دست تقدیر مرا باز، درختان بید خواهند نوشت. 

این بار هم، 

جای خالی دریا را می توان احساس کرد. 

دست هایم بوی شبی دراز و سرد می دهند ...