در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

سال های سیاه

چشم های زلال تو بود، همراه تمنای بی دریغ دود غلیظ، که جاری می شد در نگاه پروانه ها. پروانه های آبی که رنگ می زدند درخت تنهای سکوت گرفته را، از رنگ چشم های خدا. بوی ترانه های قدیمی سرزمین های دوردست، شمع ها در خیال باد و دست های تو که می بردی در التهاب بی تسکین پرده های نازک دردهام، بی کسی هام و خاطره هایی که سال به سال، دورتر می شوند. باران گرفته بود، همیشه از نگاه تو باران می گرفت. لب های داغ، آدمهای حیرانی که روز به روز سیاه تر می شوند. آخرین خاطره ها تار می شوند و هنوز بوی جنگل می دهد. بوی چوب خیس. و مست می شوم در تمنای بی دریغ دود غلیظ. پروانه ها می رقصند، و چشم های زلال تو بود در مسیر چشمه ای که از زیر درخت تنهای سکوت گرفته جاری بود. حالا، دیگر یادم نیست، دست های باران را کجا گم کرده ام. حالا، عابری سالهاست که از برابر کافه های تاریک، و آدم های توخالی می گذرد. آدم هایی که سال به سال سیاه تر می شوند. خیلی وقت است، که هیچ دانه سفیدی از برابر چراغ نیمه جان کوچه کهنه ما نمی گذرد. حالا، درخت دیگر آبی شده از رنگ چشم های خدا. پروانه ها، زود می میرند. خیلی زود. و من همیشه زنده ام. همیشه ...