در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

استایل مرگ

مثل طعم تلخ دود، می پیچد در گلویم افسانه آدمها، افسانه خیابان های داغ و غبار گرفته تابستان، از فریادها، از همه صحنه های خالی کوچه تنها. می دانم صدایم در نفس های خالی مرده است، می دانم حضورم شبیه مرداب ها خاموش و تاریک است. می دانم ساده و تلخ شده ام چون دودی که می پیچد در سراسر بی هویتی دنیا، آدمهاش، دردهاش ... و بیمارم، بیمارم از خوشی های ناهنجار، از عفیون تلخ وجودی که به پایان قهقهه های بی آغاز رسیده است. شبیه هیچ چیز نیست، گام ها همیشه تلخی بی معنای بودن آدمها را به دوش می کشند. اما کسی نمی داند سکوت چیست، این جنون مصلحتی، این خود سوختن بی سرانجام، شبیه هیچ چیز نیست. تاریک تاریکم ...