در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کافه امپرسیونیسم

همیشه، این اتفاق ها، این پدیده ها که روی دیوارها و افسانه ها شکل می گیرند، حرف های زیادی روی دلم باقی می گذراند. حرف هایی از همیشه استغنای فصل ها، از عبور زمانی که خیلی می فهمد، خیلی بیشتر از آدمها حتی، ... و سایه ها، نقوش شفافی هستند که از گذشته در خاطرم می مانند. 

تازه آسمان سیاه شده بود، تازه میشد دانه های لرزان سپیدی را بر قامت کشیده اش حس کرد. دانه هایی از تبلور بی مانند رقص های دخترها در باد، صدای دلنگ دلنگ و بعد، هجوم بی وقفه سایه ها و حرف ها، نور می تابید از شومینه گوشه کافه، و گرمی لذت بخشی که حضور هیچ بیگانه ای را در خودش نمی پذیرفت. ساق های سفید، نرمی پوست آرام، روی کنتراست سیاه و سایه هایی که هیچگاه دیگر تکرار نخواهند شد. سایه هایی که هیچ چیز جز من نبودند و هیچ گاه هم نبوده اند. 

 

طعم گوارای تلخ، گلویم را می شست. نفس هات در لرزش بی وقفه دست هام می پیچید. کاش میشد یک نقاش دوره گرد بود. با تمام دنیایی که شبیه حرف های لحظه ای بیگانه ایست، که هیچ وقت یادش نیست چه گفته بود ... کاش میشد آوازه خوان آکاردئون به دست بود که هوای بیگانه ای می ساخت از شعر های دور، از نوای ساده دیوارهای چوبی سوخته.  

برای اولین بار، ذهنم رفت به دنیایی از حقیقتی که سالهاست در من گمشده بود. موجودی ساده و تنها از به هم پیوستن چند خط سیاه و سایه روشن ذغال و کربن و زندگی ساده از بازتاب همه چیز، از دنیای تنهایی که هر کس در سکوت خودش خواهد داشت، جایی آخر کتاب هاینریش بل ... 

دنیای آدمها، گاهی شبیه هیچ چیز دیگری نیست. یکتاست و در تنهایی خودش هیچ وقت تکرار نخواهد شد. حتی سایه ها، آن سایه های دیگر نیستند. ساق های سفید، نرمی پوست آرام، روی کنتراست سیاه و سایه ها ... آخرین نگاه من به روشنی آتشی که در نزدیک ها می سوخت، و زندگی دیگری که میشد فهمید، تازه دارد شکل می گیرد. تازه دارد درک می کند، رویای بی بدیل آدم ها و سایه ها را. کاش میشد یک نقاش دوره گرد بود. کاش میشد ...