در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

پرنده مرده بود

ساده بود، حرف های مترسک

انگار غصه ای وجودش را فراگرفته بود.

از پس بال های بی کرانه خورشید هم انگار باران گرفته بود.

و خود خورشید هم می دانست، آرام آرام، باید جای گران بهایش را به دست ابرها می سپرد.

و مترسک تنها تر از همیشه بود.

آرام و بی صدا در انتظار پرنده ها نشسته بود.

اما دیگر هیچ پرنده ای جرات پریدن نداشت.

حالا دیگر سالهاست مزرعه می روید، بی آفت، بی تشنگی، بی هیچ پرنده ای که از آن حوالی عبور کند.

اما گرفته بود ...

حتی خدا هم می توانست ببیند، حتی فرشته ها هم دیگر از آن حوالی سکوت و مرگ عبور نمی کردند.

پرنده مرده بود ...