در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

جاده های تنها

سکوت می کنم و چشم در چشم دیوار مه گرفته شیشه اتاق، تنها خاطره از سالهای دور آشناییمان را نظاره می نشینم. چشمانم هنوز رنگ چشمان تو را دارند. آرام، بی انتها، تاریک ... 

خیره بر آستان نگاه لطیفی که از تو به یادگار دارم. 

این نفس های آخرین غریبه ای است که لب به لب کاسه صبورش پر شده از روزهای تنها و جاده های بی کس خداحافظی. می دانم غریب، می دانم دور، ... اما ساده است نگاه نمناک را باور کنی! 

نمی دانم این چه رسم تلخی است که همیشه خوبی ها زود می گذرند و لحظه وداع انگار، گام هایم سنگین و خسته اند. انگار دیگر همه چیز تمام شده است. تو باید بری و من باید ... 

کز کنم این جاده های تنها و ملول دراز را. همان جاده هایی که با حضور تو و دستانت، انگار، لحظه ای بود، گم و ناپیدا، میان تمام خاطراتی که حالا، 

دیگر همه شان را از یاد برده ام. 

و می دانم تمام این روز ها را به انتظار رسیدنت صبوری کرده ام تا به حال و ... لبریزم از ...