در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کنتراست رنگ ها در زمینه خاکستری

همیشه، مانده بودم این کنتراست بی همتا چطور به وجود آمد. این همه رنگ های شاد، این همه لبخند پهن سرخ،... تو بودی در انزوای پنجره خاکستری اتاق من، که باز میشد رو به زمستان و کلاغ ها. دلقکی با کفش های قرمز بزرگ. هیچ گاه نفهمیدم. نمی دانستم چشم های تو را باور کنم یا آن لبخند پهن را! و همین شد که حالا، سال های سال است که تو از پشت شیشه های بخار کرده تب دار، آرام تر از همیشه ساکنی در خیال من و درخت های ساده خالی. آن وقت ها خیال می کردم تو که باشی و این همه کنتراست زیبای رنگ ها ... این که کلاغ ها مدام در گوشت قار قار کنند و من ببینم که چه بی تفاوت لبخند می زنی و می گذری! انگار نه انگار سوت بکشد در ذهنت خنده های مضحکانه این ابلهان تاریخی، ... یا اصلا نفهمی یک مشت دیوانه ها از زنجیر رها شده اند برای انهدام قرن های یکنواخت بشریت! ... یا شاید همیشه فکر می کردم تو از آن آدمهایی که هیچ کس دوستت نداشته و چسبیدی بیخ گوش یک انزوای خلوت خاکستری. با همان رویاهای شاعرانه ات! با همان شنل قرمزی ملعونت که یک دروغ بزرگ بود که در گوش بچه ها می خواندند. با همان سیندرلا که مرد و هیچ وقت کسی هیچ خبری از رفتنش نداشت! انگار که گیر کرده باشی، درست همان جایی که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد! ... تمام شد! هیچ کس پیری های سفید برفی را یادش نیست. هیچ کس ... هیچ کس دیگر، تو را یادش نیست.

 

... حالا می فهمم!

 

من دور بودم. گاهی فکر می کردم چقدر ابلهانه می خندی! خسته شده بودم از صورت معصومانه خنده دارت! از همین خیال ها که مردم می کنند ...

 

... حالا می فهمم!

 

چه دلی داری تو! هیچ وقت، هیچ کس، چشم های تو را ندید ... دلقک عاشق! حالا خوشی با کلاغ ها ... 

 

حالا، شده حکایت من. دلم که می گیرد، هوایی می شوم بنشینم در انزوای سپیدی های بی انتها، ... و مدام قار قار کلاغ ها باشد و چشمهایم، ... انقدر تیره باشند که دیگر هیچ کس، هیچ گاه یادشان نیفتد. و خیره بمانم به نور ماشین ها ... که کنتراست همان هوای خالی و ساده را برایم تداعی می کنند.