در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

پرتره ای زیر باران

مات می شود، ... لای تابلوی نقاشی رنگ روغن، پشت درب کافه ای که مدام حضور عصر گاهی یک رویاست، کسی که سالهاست، همین ساعت آشنا را برایش به انتظار نشسته است، ... سالهاست، که سفارش قهوه فرانسه با شیر داده است، ... 

- دو تا لطفا ... ! 

و نگاه پر از تعجب پیرمرد سالخورده به فنجانی که همیشه دست نخورده روی میز، سرد می شود ... یخ می کند و فراموش می شود. 

حالا، خیره می شود به ابرهای غول آسای آسمانی از خشم، از بغض این همه سال آزگار، که به سادگی می شود دید که نزدیک می شوند، ... سیاهی است که آسمان را در خود می بلعد و دانه های درشت باران که روی پلک هایش فرو می ریزند. و در تابلوی رنگ روغن یکی می شوند، عصرهایی که به رنگ آبی تیره فرو می روند. محو می شوند، ... و دختری تنها، که با چکمه های تیره روی خیابان خیس گام بر می دارد،  

- چه سرمای نفس گیری، ... 

و سایه ای ...، ... مدام به پشت سرش خیره می شود، ... با او راه می رود و ... انگار بیگانه به دنبالش می آید، درست جا پای چکمه های تیره اش می گذارد، ...حالا، تمام تنش خیس است. باران، ... باران می بارد و مانتوی نازکش را در خود غرق می کند، ... و راه باز می کند به سینه ای که سوز را حالا، با تمام خیسی مدام تابلوی رنگ روغن احساس می کند. تیر می کشد ...  انگار راه خانه کش بیاید و تنها صدای خشن قطره های مدام، روی سردی خیابان بی انتها، ... بوی آشنایی می دهد غریبه پشت سرش، باز می گردد و باز، هیچ ... هیچ ... ماشین ها بی اعتنا می گذرند، آدم ها، لای بارانی ها و چترهای سیاه ... و او تنها، با مانتوی نازکی که حالا به سینه هایش چسبیده است و بر خستگی اش دو چندان می افتد. و نگاه ها و ... همه چیز سنگین است، سوزی دارد این خیابان تیره ... چه ابرهای غول آسایی که حالا، تمام تابلوی رنگ روغن را پر کرده است. و حسی آشنا، ... بعد از این همه سال، این همه عصر های تکراری و حالا، انگار، هوا هوای دیگری است. دست های خیس و سردش را در آغوش می کشد، ... خیس است، ... خیس ... غریبه ای دارد پشت قدم هایش راه می رود، ... نگاه سنگینش را می فهمد.  

حالا روی به روی درب سیاه رنگ خانه است، و سرمای فلزی کلید لای دست هایش که می لرزد، ... و دستی گرم که روی رعشه دستانش آرام می گیرد، ... در باز می شود و آرام وارد می شود. هنوز سردی و خیسی لای تنش می پیچد، سایه ای از پشت به دنبالش بالا می رود، ... از پله ها می گذرد و می رسد به گرمای تاریک خانه ... صدای باران می پیچد ... صدای هارمونی رقاصه ها روی خالی خیابان بی مقصد، ... دست می کشد روی سینه های متورم و کبودش، و کسی، از سالهای دور، ... از پشت در آغوشش می کشد، ... گرم می شود، ... گرم می شود. خیسی روی چشم هایش سر می خورد و روی گونه هایش فرود می آید ... محو می شود، ... یخ می کند، ... طلسم می شود هوای مه گرفته خانه و تار می شود نگاه خسته اش، ... داغی خیس از میان لبهای گر گرفته سرخ رنگش به داخل می ریزد ... طعم کنیاک می دهد هوا، بوی داغی آشنای سالهای خیلی دور می گیرد. و قلبش را میان سینه اش به آتش می کشد و هنوز سرد است، هنوز خیسی لباس های زیرش را احساس می کند. آرام آرام، برهنه می شود، ... تمام تنش کبود است و انگار، خون زیر پوست سفیدش یخ بسته است، ... و بیگانه ای که او را در برابر شراره های آتش سرخ می خواباند، ... بعد از این همه سال، ... این همه قهوه های یخ زده روی میز چوبی کهنه، ... حالا رو به روی پیکر عریانش ... دست های یخ بسته اش را میان پاهایش فرو می برد و داغی را از دور می چشد، لمس می کند، ... چراغ های سرخ چشمک می زنند و آسمان عصر، هنوز تیره و بی رحمانه روی تابلوی رنگ روغن را گرفته است. 

صدای ناله های دختری از دور شنیده می شود، ... و آونگ بی اختیار، که از همه لحظه های دنیا شنیده می شود، ... تاب می خورند ساعت ها، گم می شوند در صدای باران بی وقفه، ... و ناله های دختری برهنه لای سکوت آتش، ... خیسی مدام، خواهشش را زیاد تر می کند، ... و منقیض می شود، تمام تنش، و سردی میان دلش وول می خورد، پایین می آید، ... و سر می خورد میان پاهایش، ... باران بی وقفه می بارد، وحشی، انگار، از سال های خیلی دور، انگار از حوالی لحظه های فراموش شده، ... و صدای برخورد وحشیانه قطره ها به آسفالت نیمه جان خیابان سرد، گر می گیرد، زیاد می شود و می پیچد میان مغزش که داغ است و ملتهب، ... انگار همه این قطره ها روی یک نقطه از سرش فرو می ریزد و می سوزد، تیر می کشد، ... و چون سوجی دیوانه وار می گرید، خیس می شوند گونه های سرخش، زیر شراره های آتش ... تازه چشم باز می کند، ... برهنه خوابیده در برابر آتش شومینه، ... و هیچ کس، ... در کنارش نیست! ... انگار بغضش جان تازه ای گرفته باشد، و اشک های مدام، که یکی می شوند در صدای باران بی رحم ... صدای کشیده شب می پیچد میان ذهنش، ... و سوت می کشند قطارهای بی احساس، ... ناقوس نیمه شب، دوازده بار ضربه می خورد. و باران، آرام می گیرد. حالا صدای عبور ثانیه ها روی گامهای بی انتها، روی ریتم نبضش که به مرور آرام می شود و ... تیک ... تاک ... تیک ... تاک ... تیک ... ... ... ... سکوت مطلق همه تابلوی مرده را در آغوش می کشد.