در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

شمع هایی که می میرند

از انتها شروع می کنم. باز فصل آخر روییدن نگاه های دوری که حالا، بعد از این همه سال آزگار رسیده اند به شمعدانی کوچکی که مهر سنگینی روی حرف هایم می زند. که نباش، خودت نباش و دیگری، شاید سایه ای باز تابیده گوشه واژه های بی مقصدم. صدای نفس های شمرده دیوانه ای ملول از خیابان های بی عابر می آید. صدایی شبیه مرگ ها، شبیه تمام شدن ها، آنگاه که آرزویی سرسپرده همه بی قراری ها و ترس ها می شود. می ترسم، می دانی که می ترسم از چشم های تو. از آرامشی که لای دست های من و شعله کوچک دنیا فاصله می اندازد. می ترسم از صدای نت هایی که زنده می شوند، نگاه دیوانه ای که گوشه خیابان تسلیم و مرگ، کتاب مقدس را بلند بلند داد می زند. و هیچ کس، حتی صدای جارو و برگ های بیشمار پاییز، سوز این شب بی پایان را احساس نمی کند. همه فقط می شنوند، کوک می شوند و تکرار می شوند. می دانم که خدا،‌ حرف های کلیشه ای را دوست ندارد. می دانم که صدای پیانو را می فهمد، سه تار را می فهمد، اما خوب این دل، لای حکایت شعله کوچکی که مرا به زندگی وصل می کند، سکوت کرده است. خیلی وقت است، حتی یک کلمه، دیگر با من حرف نمی زند. بی قرار شده ام. می ترسم، می ترسم از روزی که در انتهای این شعله، همه حرف هایش را در نگاه شمع هایی که می میرند، فراموش کند.