در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

solfeggio

همیشه، خیال می کردم باز می گردم. به کودکیم، به همان لحظه های نبوغ سه سالگی، به همان لحظه هایی که روی چمن های خیس می دویدم و بادکنک های سرخ رنگ را، لای خیال شاعرانه آفتاب صبح های آن روزهای نیامده، به تماشا می نشستم. چه انعکاس عجیبی داشت، انگار تمام آسمان را یکجا میان خیالت رها کنی لای بادکنک های سرخ رنگی که تمام کودکی را در آغوش خود کشیده بودند.  

 

دوباره خیالم می رود به سالهای خیلی دور. دوباره هواسم نیست، لای مردم گمشده این لحظه تب دار و بی روح وول می خورم. از کنار پیاده روی هر روز می رسم به دیوار سیاه کهنه ای که خوب یادم مانده است. و جای خالی دست های تو ... و جای خالی خط کشی های سفید، بوی خیابان های فرسوده می دهد. بوی تمام کافه آن روزها را. همیشه، خیال می کردم، باز می گردم ... 

 

به نت هایی که هنوز نواخته نشده اند، به موسیقی سالهای دور. به همان جا که برای هم گریه کرده بودیم، و پرنده ای لای درخت ها، لانه کرده بود. به گلفروشی ها، به درخت های شوم یک اتفاق دور دست ... می دانی، « هیچ چیز اتفاقی نیست » هیچ چیز برای دلخوشی خیال ها ساخته نمی شود. همیشه آدم ها بی رحمانه برای خودکشی های روزانه تقلا می کنند و ما، از ایستگاه های مترو که می گذریم، از بوی « کافه پیانو » گرفته تا کافه مرده عصر های تنهایی. همیشه، خیال می کردم، باز می گردم ... 

 

و دوباره « سمفونی مردگان » را خواهم خواند، و زندگی خواهم کرد، با بنفش شفافی که روی ذهنم مانده بود. به اولین باری که ناخودآگاه، می دانستم کجام، و چه می خواهم ... به نوشته های کوتاه سیاه، به چهارراه پایان ... 

 

خیابانها، ... همه آدم ها، بوی قهوه های دور می دهند، ... بوی سال های نیامده که من بشینم، رو به روی حیاط پر درخت آسایشگاه و برایت بگویم که اینجا، چقدر بوی تو را گرفته بود! می دانی، حالا، پیاده روها همیشه خاکستری می مانند، ... و دیگر شاخه ها نمی ریزند، روی پرتره بارانی نگاه ها و لبخند ها ... حالا، انگار، همه چیز یک اثر هنری شده اند، از خیابان های قدیمی و آدم های دور. این هوا، سوز غریبانه ای دارد. یادت هست؟ سرم را لای شال گردن سیاه و سفید فرو می کردم ... مرغابی ها، چقدر خوشبختند. و آدمها ... چقدر دورند.