در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Pendulum

بیمار شده ام، از رنگ های خاکستری که بی هیچ دلیلی روی سطح سفید دیوار پخش می شوند و می رقصند و می میرند. از رنگ های بی هدف که در هم وول می خورند تا ابدیت خالی سیاه. از نفس هایی که خط چندش آوری از من باقی گذاشته اند. از دست های غمگینی که در جستجوی چیزی لای تاریکی ها گم شده است، حالا، روی ترانه های خیس خورده هوای سنگین، بی دلیل، بی قرار، ... من هر شب با روح وداع می کنم و باز، صبح که می شود، تکرار، تکرار همیشه بودن. می دانم روزی خواهد آمد، که تمام آرشه ها، تمام سمفونی ها، خالی خواهند شد از صدا، از نوازنده، از زندگی. و پرنده های سیاه، روی خط چندش آور نفس های این همه روح سرگردان پرواز خواهند کرد. چشم هایم را می زند این زنده بودن، حالا، ترانه های خیس خورده هوای سنگین که نگاهم را می فشارد از روی حرکت متوازن ساعت ها. دست هایم درون هوای مایع گرفته به جستجوی زندگی گم شده اند. و رنگ ها، می رقصند روی آب، روی هوای مایع، خاکستری ها می رقصند، مثل باران، مثل آرشه ها، مثل نگاهی که از زنده بودن باقی مانده است.