در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

مرثیه ای برای جاناتان

همین امسال، می شود هزار سالی که از نبودن چشم های تو می گذرد. همین نفس های مرده ای که از هبوط ترانه ای برای من بر جای مانده است. هیچ گاه یاد کسی نخواهد آمد. و همیشه باران خیلی ریزی که انگار دقیقه های همان سالهای فراموش شده، می نشیند روی شیشه ماشین، انقدری که حتی خیالم نیست، برف پاک کن را هم بزنم، تازه احساس می کنم. چیزی، جایی، جا مانده است. تنها همین خیال بی مقصد، همین هوای گرفته عصرهای خیابانی که تازه رد نورها را روی خیسی نیمه جان خودش پخش می کند، دلم را می لرزاند. این وقت هاست که می فهمم چقدر دور شده ام. و حالا، بعد از این همه خواب های بی قرار، باز وقتی که می خواستم بریدگی منتهی به اتوبان را پیدا کنم. ذهنم ماند، به دیوارهای سفیدی که منزوی، آرام و بی خیال قد کشیده بودند تا گنبد و گلدسته های سبز. و امتداد نور چراغ ها، لای سوسوی مرگ و خیابان. دلم می خواست چشم هام می توانستند همه گم شدن ها را ببینند. می دانم، خیلی ها، دارند بی مقصد از همه دیده ها محو می شوند. و چقدر تلخ اند، این آدمها که خیلی وقت ها تمام نشانه ها را بی آنکه بدانند از دست می دهند. کاش این خیابان ها، هیچ وقت تمام نمی شدند. هیچ وقت نمی مردند.