در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

رقص خون

تو گویی همین دیروز بود. 

چشم هایم را بستم و پا به این خاک نهادم. 

اشک می ریختم که مرا کجا آورده اند ... 

 

حالا، اشک هایم، ... که سر تا پای وجود کسی را گرفته است. 

خون می بارد از پیکرم و سرخ می شود، تمام لحظه های آشنای این شب تار ... 

شهر انگار، بیمار است، ... در تیفوس فرو افتاده و قطره قطره می برد،  

می برد تا انتهای درد ... انتهای یک خواب بلند، یک کابوس مرگبار ... 

 

چشمهایم ... به سرخی همان شرابی بود که تو را مست کرد ... 

و دستهایم که التماس می کرد، ضجه می زد و تو در تاریکی، 

در انتهای یک سمفونی نفرت انگیز،  

بیخ تا بیخ احساس یک زن را ضبح شرعی می کردی!
 

دنیا، 

چه تاریک بودی تو! 

چه بی التهاب، 

... می خندیدی و با همان نیش زهر آلوده به خاکم سپردی ... 

 

چه سوزی دارد این آکاردیون نیمه شب ... 

چه آرام آرام بر مزارم گرد آمده است این سوگواری. 

می بینی؟ 

 

چشم هایم تار می بیند، 

تنها ... خیسی باران و سرخی بی رنگ و تیره ای که روی خیابان ریخته و نورها، 

میان این خیسی لزج، 

شور برپا کرده اند ... 

و آرام آرام، ... گام های کسی از دور، ... که چه دیر رسیده است ... 

دیگر، ... آن دختر آزاد شالیزارهای گذشته، 

آن همه طراوت و شوق، 

آن حس بی همتا برای پدر، مادر ... 

آن عاشقی های کودکانه، 

در چهره زنی که گیسوانش خیس است از ردپای خون و باران، و ریخته روی صورتی که ... 

سالهاست، ... تنها داشته اش محسوب میشد، به گور سپرده می شود ... 

بیایید، ... آهای مردم، 

آهای ... 

او دارد می رود، 

او دارد به خوابی عمیق می رود ... 

 

و روزی خواهد آمد، ... 

که بر زشتی این خنده های جنون بارتان خواهید گریست ... 

آه ... زندگی، چه حقیر بودی تو! 

می بینی؟ 

این لحظه های آخر، چه بغضی گرفته گلویم را ... !