در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

جای خالی آسمان

ماه من، 

مرحم زخم های کهنه دل فرسوده ام. 

می دانم دلگیر، می دانم غمگین، اما تمام حرف من ساده است و کوتاه و اگر دل آزرده خواهی شد، مرا ببخش ... 

می دانم این دل کوچک مجال گلایه از تمام آنچه درد نام دارد، نیست. 

می دانم سکوت من شاید برای هر دوی ما بهتر باشد. 

اما این بار، 

خواهم شکست پرده این سنت دور را ... 

 

دلم گرفته است ... 

دلم برای تمام آنچه جای خالیش را احساس می کنم، 

دلم برای سایه تنهایی من و تو، 

دلم برای آسمانی تاریک و پر ستاره که هر شب تمام دردهای مرا یکجا می شنید و دم نزد،

برای همان غروبی که یکجا تمام شکستگی هایم را میان بغض گرفته اش دیدم، 

برای کسی که اشک می ریخت، 

برای تمام خردسالی پر از سوال، پر از خیال دلگیر و خاطره های تار، 

برای پدر بزرگم، مادر بزرگم،  

برای همه چیز تنگ شده است ... 

 

«اگرم نبودم، مال شما ...» دلم برای حسین تنگ شده است. 

برای مظلومانه گفتنش، « این اشک ها، خون بهای عمر رفته من است ... » 

آری همین بود زندگی ... 

« تازه داشتم می فهمیدم که عمر من چقدر کمه، 

گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه ... » 

 

سکوت می کنم اما، تلخ ... 

تلخ تر از همیشه و تنها یاد لحظه آخر کسی که ... 

 

چرا همیشه سکوت؟ 

چرا همیشه او می رود و من هنوز زنده ام؟ 

چرا من باید تاوان کهنگی دلی که سالهاست تمام وجودم را لبریز کرده بود، بدهم؟ 

خسته ام از این همه رفتن بی سوال، 

بی سوال اینکه حتی من پشت راهش چشم انتظار می مانم یا نه؟ 

وقتی رفت، 

کسی از من نپرسید معنای تمام عمر من چه خواهد بود؟ 

دلم گرفته ماه من، 

فرشته خوبی ها، 

تو دیگر از این کهنه خیال نرو که داغ می زند آتش حسرتش بر این دل نازک ... 

 

به یاد خسرو شکیبایی 

خداحافظ ...

خداحافظ پرده نشین محفوظ گریه ها

خداحافظ عزیز بوسه های معصوم هفت سالگی

خداحافظ گلم ؛ خوبم ؛ خواهرم

خلاصه هرچه همین هوای همیشه ی عصمت!

خداحافظ ای خواهر بی دلیل رفتن ها

خداحافظ...

حالا دیدار ما به نمی دانم ان کجای فراموشی

دیدار ما اصلا به همان حوالی هرچه باداباد

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند.

پس با هر کسی از کسان من از این ترانه محرمانه سخن مگوی

نمی خواهم ازردگان ساده بی شام و بی چراغ

از اندوه اوقات ما با خبر شوند!

نه...

دیگر فراقی نیست

حالا بگذار باد بیاید

بگذار از قرائت محرمانه نامه ها و رویاهامان شاعر شویم

دیدار ما و دیدار دیگرانی که ما را ندیده اند

دیدار ما به همان ساعت معلوم دلنشین

تا دیگر ادمی از یک وداع ساده نگرید

تا چراغ و شب و اشاره بدانند که دیگر ملالی نیست!

حالا می دانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند.

یادت نرود گلم

به جای من از صمیم همین زندگی

سرا روی چشم به راه ماندگان مرا ببوس!

دیگر سفارشی نیست

تنها ؛ جان تو و جان پرندگانی پربسته یی که دی ماه به ایوان خانه می ایند

خداحافظ !