در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

باران که می بارد ...

باران که می بارد ... 

 

این نفس گرفته زمین سرد، 

این نقره فام خیابانها و سیاه و سپیدی در ازدحام تمامی خاطرات. 

خبر از روشنایی گرفته ای در پس تمام تصویرهای مات می دهد. 

 

من عاشقم ... عاشق ... 

رازقی را می فهمم، 

هبوطی در هوای گرفته پاییز را می فهمم. 

 

باران که می بارد ... 

 

و خدایی که روزهای ابری کسی، پشت حصار کتاب و مدرسه را می فهمد. 

شاخه گلی که می شکند. 

نه به پای سادگی، 

نه دلی ... 

هر چه هست زیر سر همین غبار ملعون رقت آور است. 

 

باران که می بارد ...  

نه دیگر هیچ نشانی از آوار نیست. 

محبت یک ترانه تازه است. 

نسیم می وزد ... 

و این دل ناهموار، 

به جستجوی درخت سیب ... می رود ... 

تا همان خدای معصومانه.