در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کنتراست کشیده آدمها

می وزید، انگار به خلسه رفته باشد، انگار مست باشد و دیوانه وار بغلتد لای پادری و بگذرد، بپیچد تا روی سنگفرش های خیس خیابان و درخت بلوطی که تا ساختمان رو به رو بالا رفته بود. پیرمرد، همانجا گوشه دیوار ایستاده بود و سیگار پشت سیگار ... سرش را پایین می گرفت و سنگفرش ها را می شمرد تا درب مایل به سیاهی که به داخل باز میشد. اینجا انگار هوا، هوای دیگریست. مثل تابلویی از باران عصرهای گرفته شنبه، که گر گرفته بود روی سنگفرش ها ... چترش را که می بست، قطره ها با ریتم ملایمی آرام می گرفتند کنار آتش شومینه که مدام می تابید و حرف می زد با در و دیوار، ... با عکس نسبتا بزرگ حسین، سیاه و سفید بود و می دانستیم که تو سیاه و سفید را بیشتر می پسندی. یا تصویر خسرو روی دیوار مقابل که ماندگار ترین طلسم های دنیا هم نمی توانست این سکوت ساده را از لبهایش بگیرد. 

 

- چیپس و پنیر گفتند بعدش دو تا فرانسه می خوان! 

- هان؟ 

- کجایی تو؟ 

- ... 

 

صدام گرفته بود، می خواستم بگویم یادت هست چه بارانی گرفته بود!؟ که صدایی از ته چاه گفت: 

 

- ... باشه 

 

تو می خندیدی هنوز، شنیده بودم آدمها گاهی با صدای چوب ها می فهمند. سکوتم گره خورده باشد انگار، به محفل بی نظیر قاب های سیاه و سفید. مردی شبیه بازیگران کمدی سالهای پیش، با عینک دایره ای و کلاهی که روی سرش زار می زد، داشت از برابر پنجره می گذشت ... چقدر شبیه آن روزها بود، انگار آدمها لای این عکس ها از سالهای خیلی بعدتر برای تو بگویند. 

 

خسرو، حسین ... و خیلی آدمهایی که دیگر آنها را نمی شناختم. شاید خیلی سال بعد، از کنار پنجره کافه یکی از همین آدمها بگذرند.  

 

- چیپس و پنیر! گفتی بعدش چی؟  

- یه آب معدنی هم اضافه کن! 

 

لبخند می زنم که می دانستم ...