ابریست میان دلم ...
شوری زده میان تک تک کلمات باطنی ام.
این روزها تازه می فهمم باور تنهایی را، آنگاه که تو نیستی آنچنان که باید بود و آنچنان که شایسته است.
اینجا، سراسر سرکوب آن چیزهای قشنگی است که سالها با بودنش زیسته ام و با خیالش تا آسمان پرواز کرده ام.
و حالا ...
آنچنان که می بینم،
نه رویا طعم شیرینی دارد و نه باور و اعتقاد جایی برای زیستن دارند.
سراسر،
طعم فسرده یخ زدگان تاریخی است و بوی جهل می آید از زمین.
مردمی که نمی فهمند، درک نمی کنند و حرف های تکراری قدیم می زنند.
زیستن یک دروغ بزرگ تاریخی است.
درد های ما را که خواهد گریست؟
زمانی خواب دیدم که پروانه ام و این سو و آن سو پرمی کشم ، تنها از اوهام وجود پروانه ای خود آگاه بودم و از فردیت انسانی خویش خبرنداشتم ، ناگاه بیدارشدم و مجددا خود را یافتم . اینک نمی دانم که آن زمان انسان بودم و در خواب خود را پروانه می دیدم ، یا این زمان پروانه ای هستم و در خواب خود را انسان می بینم؟
« چوآنگ تسه »