در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

یکجا، بمیری ... !!

ابریست میان دلم ... 

شوری زده میان تک تک کلمات باطنی ام.  

این روزها تازه می فهمم باور تنهایی را، آنگاه که تو نیستی آنچنان که باید بود و آنچنان که شایسته است. 

اینجا، سراسر سرکوب آن چیزهای قشنگی است که سالها با بودنش زیسته ام و با خیالش تا آسمان پرواز کرده ام. 

و حالا ... 

آنچنان که می بینم، 

نه رویا طعم شیرینی دارد و نه باور و اعتقاد جایی برای زیستن دارند. 

سراسر، 

طعم فسرده یخ زدگان تاریخی است و بوی جهل می آید از زمین. 

مردمی که نمی فهمند، درک نمی کنند و حرف های تکراری قدیم می زنند. 

زیستن یک دروغ بزرگ تاریخی است. 

 درد های ما را که خواهد گریست؟ 

 

   زمانی خواب دیدم که پروانه ام و این سو و آن سو پرمی کشم ، تنها از اوهام وجود پروانه ای خود آگاه بودم و از فردیت انسانی خویش خبرنداشتم ، ناگاه بیدارشدم و مجددا خود را یافتم . اینک نمی دانم که آن زمان انسان بودم و در خواب خود را پروانه می دیدم ، یا این زمان پروانه ای هستم و در خواب خود را انسان می بینم؟

                                                                                      « چوآنگ تسه »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد