در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

سرخی بی انتها

حالا، صدای آکاردیون می شنوم  

که چه غریب، عبور می کند از میان ذهن من ... 

 

« سلام ... » و دستهای تو، چه دور بود، 

چشمانت غمی به اندازه یک تنگ شیشه ای شفاف داشت ...  

 

« تو رو خدا نگاه کن ... » 

مانده بودم این بار هم چه بهانه ای بیاورم تا اشک هایم میان پلک ها مخفی بمانند! 

چشم هایم، 

تیر می کشند. انگار این همه سال، مدام پنهان کاری ساده لوحانه، 

سخت آزارشان می دهد. 

دلم ... هر چه می گشتم، هیچ نشانی از خود بر جای نگذاشته بود. 

گم کرده بودم، میان حوالی آدمک ها ... یا پشت خیابان های بی عابر بلند ... 

 

سالها پیش تر، چشمان ستاره ها را دیدم که بر من لبخند می زنند، 

و عبور کسی که پرسید، 

« مرا یادت هست ؟ ... » 

و رفت، ... 

 

صدای آکاردیون می پیچد ، ... چه غریبانه ... چه سوزی دارد این سال،  

دستهایت را میان دستهای خودم گرم می کردم و ... چه زود  

حرارتی دلچسب، سرشار میشد در نگاه تو! 

 

چشمان غریبی داشت، 

انگار سالها بود می شناختمش ... 

لبخند محوی داشت، اما، می دید مرا، 

من بودم؟ 

پنداری خودم بودم که می پرسیدم، 

« مرا یادت هست ؟ ... » 

و ... 

 

به خاطر می آورم سالهای بعد را که در ذهن تو گفتم، 

« هر شب، دلم برای تو تنگ می شود ... » و تو یک گل سرخ را بو می کردی و بر بالینم می گذاشتی ... بوی گل های سرخ می داد دستهای تو! همه شب ها، بوی گل های سرخ می دادند ... 

حتی در کودکی یک بار، در یادم آمدی، 

با چشم هایی که انگار از سالهای دوری می آمدند ... 

و بوی گل های سرخ، 

که می پیچید در باغچه خانه مان. 

یا در آسمان ... نمی دانم!  

 

حالا، سالهاست کسی مدام کنج خیابان، آکاردیون می زند ... و صدایش می پیچد میان سال ها ... پنجره را می گشایم ... او رفته بود، 

و روی نیمکتی که هر شب می نشست، چند شمع سرخ رنگ روشن بود ... کنار هم، ... نورها بر جای خالیش می رقصیدند. و می پیچید صدای آکاردیون در سالها ... 

 

شمع ها ... پرند از جای خالی کسانی که سالهاست، روی همین نیمکت خالی، آکاردیون می زنند ... 

من چقدر شمع ها را دوست دارم!  

شمع های سرخ رنگ و بی انتها، ... که روی شیشه یک زمین بلند، ردیف به ردیف، شعله می کشند. 

و من خوابیده کنار این همه شعله و از لا به لای این رقص پر شکوه، پاهای تو را می بینم. لاک سرخ رنگ زده ای و آرام آرام راهت را از میان شمع ها پیدا می کنی و به سمت من می آیی ... 

و فانوس های معلق در آسمان، ... می رقصند ... چون تو، چون پاهای ظریف تو که نزدیک می شود ... می نشینی رو به روی چشمانم ...

 

بوی گل سرخ می دهی ...  

 

و من در سالهای بعد گفتم، 

« ... چه زیبا بودی تو! ... » 

 

... صدای آکاردیون می پیچد ... 

هر شب، صدای آکاردیون می پیچد میان این کوچه های تلخ، در اقلیم بی انتهای دنیا  ... 

چند بار بی اختیار به دنبالش گشتم، 

مدام از این خیابان به آن خیابان می دویدم و ... هر بار، 

تنها شمع هایی را می دیدم، که روی نیمکت های این شهر، روشنند ... 

انگار، شمع ها می خوانند ... 

شمع های سرخ رنگ و بی انتها! 

و بغض، سرا پای وجودم را می گیرد.  

هیچ یادم نبود،  

چه سوزی دارد این سال بلند، 

نفس هایم را می بینم که دود می شوند تا آسمان، 

و محو می شود در زلالی این شب های دور ... 

حالا، هر شب، صدای آکاردیون می پیچد میان این کوچه های تلخ ...   

  

 

نظرات 15 + ارسال نظر

دوست من ! مگر سکانس آخر چیزی به جز مرگ هم می تواند باشد ؟ همان انتهای کلام شاید ، با بیرحمی ...

راستی خواندمت و در متن ات صدای آکاردئون می پیچید
مرسی

این شد حرف حساب!!

... مرسی

احمد 1389/02/03 ساعت 09:48 http://fanavarye9.blogfa.com

وبــــــــــــلاگــــــــــــت عــــــــالی!

با تبادل لینک چطوری !
اگه دوست داشتی اول منو با اسم "مطـالب رایانه ای و دانلودنرم افزار" لینک کن بعد بیا با هر اسمی که دوست داشتی بلینکمت![گل]

نخیر

masi 1389/02/03 ساعت 12:04 http://sporty-girl.blogsky.com

وای پسر عجب وبی داری.دارم لذت می برم از خوندنش.عاشق فضاشم.ته رویاست.لینکت کردم.با اجازه.

نظر لطفته ... منم این فضا رو دوست دارم.
خواهش می کنم.

صدای آکاردیون...
آروم میاد...
از دور...
به این نزدیکی...!
میشنوم!
میشنوی؟

...

کلن صدای آکاردیون خوشم نمیاد... یه جورایی رو اعصابه!!
لینک؟ یس

رو چشمم

تو آن مرد آکاردیون نواز نا بینایی که...
کاش به جای آکاردیون میگفتی ستار!!

متن هایی که مخاطبش خودتی بی نهایت صادقانه هست...صداقتش باعث ارتباطش با خواننده میشود...

ببخشید دیر اومدم!!امتحان داشتم!!

خواهش می کنم.
شایدم ...

شایدم چی؟؟؟

شایدم تو راست میگی ...
می دونی، خودم ایده ای ندارم نسبت به چیزایی که گفتی.
ولی به نظرم این نوشته ام با بقیه فرق داره

کوچه‌های تلخ.آره تلخ مثل عطره قهوه .دلم برای اکردئونم تنگ شده کاش با خودم می‌‌اوردمش.بعضی‌ وقتا صداش یادم میاد.بعضی‌ وقتا هیچی‌.صداش فقط یادم میاد

چه تلخه، نه؟

آره خیلی‌ تلخ اگه هستی‌ بلاگم آپه خواستی‌ بخونش متفاوته!

خوندم ... نظرم رو هم گفتم.

حس و حال حرف زدن ندارم / حس و حال خوندن / سر فرصت دوباره میام / مرسی که اومدی رفیق

میشه دیگه ...

shahrzad 1389/02/05 ساعت 00:02 http://hichopoch.blogsky.com

babate nazaret mamnun hatman estefade mikonam

:)

حسین علیزاده 1389/02/05 ساعت 00:34

نه سال بلوا رو هنوز وقت نکردم بخونم .اتفاقا پس فردا کنفرانسی دارم درباره عباس معروفی !، اما بیشتر قراره راجع به سمفونی مردگان صحبت کنم..چون حرف و حدیث بیشتری داره و یه جورایی معروفترین کتاب معروفیه...اما حتما بعدا فرصتی پیش بیاد سال بلوا را هم می خونم.. کتاب های مهم زیادی هست که من هنوز فرصت نکردم بخونم

چه جالب! ...
خیلی دوست داشتم اینجور جاها باشم.
از یاد گرفتن لذت می برم. ذوق می کنم.
من جفت این دو کتاب رو خوندم. سمفونی مردگان یک کتاب بی نظیر است اما به شخصه سال بلوا را بیشتر دوست داشتم.
گاه، احساسات بر چون و چرای حرف ها چیره می شود.
یک نکته ظریف در کتاب های معروفی زمان است! که دست خوش بازی می شود و گاه حتی نیست می شود. انگار از آغاز نبوده است.
و این چیز قابل تفکریست.

یک جمله از سال بلوا:
« در سرزمین بی آدم، دین معنایی ندارد »

شبنم 1389/02/05 ساعت 10:14

az flash back va flash forward haye in neveshte lezzat bordam.

nazare lotfetune

کاوه 1389/02/05 ساعت 19:00

خوب بید....... یعنی عالی..... غم دلنشینی داره این پست

merc aziz

گرفته بودم...هوس نوشته هاتو کردم!!! :((((

ey baba
chera akhe?

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد