... این کورسو،
سوی چشمان تو دارد،
هر شب،
بی سرانجام،
نگاهی که به شب می ماند.
و در میان جای خالی ارواح،
شاخه های دلتنگی گل های بلورین سرخ فام، که می تابد در زلالی تیرگی مطلق،
و من، شب ها به سکوت زیبایشان، آرامم ...
به گرمی نهفته بر لب های چسبیده شان می تابم.
تاب می خورد مدام،
گردش این احوال سرخ و سپید،
و سایه ها که میان تیرگی،
نقش وهم می زنند، شب پی در پی را،
من در خالی یک اتاق و یک پنجره،
جسم سردی به سبک میراث کهنه بیزانس،
یا تراوایی یک لبخند در قرن سیاه و سپید آهن،
... پتک ها می خوردند سنگین، به معصومیت ریل های طویل که می رود،
تا آخر دنیا،
تا دل انسان مترقی غربی،
تا سیگارهای وینستون لایت،
تا شعائر بی شعور گام های یک ترن،
در مقابل سایه روشن عبور نورها از برابر چشمانم،
جایی کنار یک در سیاه و بلند،
بوی دست های بی نوازش تو،
پر می کشد تا ابرهای سقف این اتاق تاریک،
تا ... دود های روان که تاب می خورند و با آرامشی می پیچد میان این سکوت محقر ...
دیوارهای کهنه با طعم چوب،
و بوی ماه می پیچد میان زمین و سقفی خالی ...
چارلی چاپلین در فضای متروک مدرنیسم چشم به راه قطار،
کوت کلاین با طعم سیاه و سپید خودکشی،
و جین رنو با سیگار برگ، ...
خوش آمدی به این دنیای بی سر و ته ...
در میان کتاب های درهم و برهم که ریخته روی سرای وحشی این قلب پست مدرن،
دنیایی به قلم پل استر،
دود تیره دنیای شرق،
می رود در گلوی گل های سرخ،
می رقصند در هوا و زمین و ...
پخش می شوند در کف بی رنگ و روی اتاق، ...
تا تو بدانی،
گاهی دنیا،
شبیه همین یک وجب قلمرو من است.
... این کورسو،
سوی چشمان تو دارد،
هر شب،
بی سرانجام،
نگاهی که به شب می ماند.
و در میان جای خالی ارواح،
شاخه های دلتنگی گل های بلورین سرخ فام، که می تابد در زلالی تیرگی مطلق،
و من، شب ها به سکوت زیبایشان، آرامم ...
به گرمی نهفته بر لب های چسبیده شان می تابم
بعضی ازپست هات به روح آدم چنگ میزنه
محسوس ...ملموس...دردناک....و....
چه قلم روانی داری تو....
چی بگم ... شاید ... مرسی
نمیدانم چرا اتاقت برایم تداعی شد....
چون عین اتاقم رو گفتم!
ببین به نظرم هر لحنی یک جور حس خاص در آدم ایجاد میکنه...بسته به اینکه نویسنده میخواد چه حسی رو در خواننده ایجاد کنه یه لحن رو انتخاب میکنه...منظورم از تداخل ٬تداخل احساسیه.میدونی که از هر نوع شکستن عادت استقبال میکنم.و این هم باز یه جور شکستن عادت همیشگیه.ولی به نظرم زیاد این دو لحن به هم نمیان.البته گفتم به همین شکل هم تاثیر خودش رو گذاشت.ولی با شناختی که از قلم تو دارم میتونست بیشتر تاثیر بگذاره.باز هم این نظر من هست.و تخلیه عاطفی تو از هر چیزی مهمتره.حتی از تاثیر بر خواننده.
دلم می خواد دوباره بارها بخونمش ...
شایدم اینطور باشه.
راجع بهش خیلی فکر خواهم کرد.
az yek vajab ghalamrot khosham umad
:)
دنیای من همون قلمرو تو.