در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کمدی مضحک این شبها

امشب باز، همان حس و حال قدیمی گرفته، که می تابد روی قلبم، 

شب آرامی برای این اتفاق نیست. 

دلم می جوشد و ... 

باز پندار دو گانه اشیا، 

باز خاطراتی که دو شقه می شوند و تو نمی دانی چه می خواهی. 

و خدا با آن بازی های همیشگی مرموز، 

چون استادی که قرار است تمام حرفش را با پانتومیم به شاگردش حالی کند.  

حرف های سر بسته و مجهول، 

گاهی خوبی و درست در همان لحظه که انگار همه چیز درست پیش رفته است، 

دنیا روی سرت می چرخد. 

دنیا ... 

خسته شدم به خدا، 

از فکر، فکر، ... 

فکر فردای بی حساب نیامده، 

فکر شب هایی که از حالا تا ابد باید طی کنم. 

فکر زندگی که ذره ذره دارد به یک درام مبهم تبدیل می شود. 

فکر من. 

چه بگویم از این همه سال بی حساب که رفت و ماند فقط، 

یاد عصرهای تلخ کنار پنجره، 

یاد اینکه چقدر دلم می خواست بر لبه پنجره طبقه ششم بنشینم از این بالا، 

به پنجره ای در دور دست ها خیره شوم، 

جایی که خط افق می افتد روی سایه های خیلی کوچک آدمها ... 

یاد بچه گی، برف، اتوبوس خالی ظهر، 

اینکه چرا همه یک دفعه رفتند تا بستنی بخرند! 

و چقدر آن روزها بستنی اتفاق جالبی بود. 

خیلی مهم تر از حمله اسرائیل ...! 

ولی حالا سالهاست از آن روزهای دور می گذرد. 

جایی میان هبوط شمعدانی ها، 

ما هم از خاطرات رفتیم. 

و فراموش شد روزی که بی مهابا از دیوار سفارت امارات پریدیم تو ... 

باغ دست نیافتنی بزرگی داشت. 

و من فکر می کردم این بچه های آدمهای سفارت، چقدر لوس و مسخره بزرگ می شوند. 

استخر، ماشین خوش دست کوچکی که آدم درش جا میشد، باغ، پول احتمالا ... 

دیگر درست یادم نمی آید، 

چه شد رفتیم؟ 

کسی دنبالمان کرد انگار و پا به فرار گذاشتیم ... 

اصلا یادم نیست چه طور آمدیم بیرون ... 

و من، 

چقدر بزرگ تر شده ام! 

دیگر جرات ندارم از هیچ دیواری بالا بروم! 

می ترسم ... 

خدا، 

می ترسم من. 

جور باش با من، 

خنگم اگر، 

کودنم اگر، 

تو بی خیال ... 

اندازه شعورم با من سخن بگو. 

جان مادرت نگو که شعور تو بیش از این حرف هاست ... 

مادر هم که نداری! 

جان باران اصلا ... 

جان همین باران نیمه شب لطیف من ... 

اصلا به جان خودت دلم گرفته است!ْ 

صبوری کن با دلم. 

تمام می شود، ... خوب می شوم به خدا. 

صبوری کن با دلم ...

نظرات 3 + ارسال نظر

گفتم به محض اینکه بهتر شدم میام. تا نفس می کشم هستم

چشم به راهم

با خدا حرف نزن / خدا کم حوصله تر از آن است /که وصف شود ..

حرف اینجاست که، خدای من و خدای تو، با هم فرق دارند

وااای پسر اینقدر از زبان من بود که فقط سکوت میکنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد