این نگاه، در تو یک شب دیگر است.
این شاخ و برگ زمستان های تو در تو،
حالیست با غزل های ناب ستاره ها،
و عابران که به بی نهایت رهسپار می شوند.
به شعر سپیدی که کوچه ها می گفت،
به لحظه لحظه های این سکوت اهورایی ...
من در میان زلالی غرق می شوم،
من در عبور نورها،
جای خالی خانه های سیاه،
سایه های نا به هنگام شب های دور دست،
من در افق های بی سرنوشت دست نیافتنی،
بی تاب می شوم.
چشم در چشمان روشن یکدست،
قلب در فراموشی زمین که مرد.
و دیدگان لبریز ار تهی بودن نفس های این شب ها.
من به دیدار قصه ها خواهم رفت.
به همان انبوه شاخه ها،
به سپیدی روستای کهنه آن سالهای رفته.
من با نگاه شمع ها،
زلال می شوم.
جاری چون قصیده نمناک گریه ها ...
وقت عاشقی کوتاهست.
و تهی بودن شانه ها بسیار ...
این نگاه، در تو یک شب دیگر است.
میدونی خانههای سیاه نگاهای شمع اینها مثل تابلوی من میمونه وقتی که ۱۴سالم بود کشیدم!
چه حس شیرینی ...
تصادفی که تازه از یک اتفاق خبر می دهد،
می افتد روی انعکاس خاطرات.
یک سالگی بلاگت مبارک !!
زود می گذره نه ؟
... شاید هیچ کس دیگری نفهمیده باشد که این رویا،
یک ساله شد!
های های دنیا بخند بر تولد دلگیرم.
من با نگاه شمع ها,
زلال می شوم ,
زلال می مانم.
:)