در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کمدی سیاه و سفید

آدمها، ... کابوس های متحرک روان، 

چون سایه های مدام قرن تازه که هیچ چیزش سر جای خودش نیست. 

خیابان های تاریک بعد از غروب، 

کافه ها، 

و باز، سایه ها که شهر را پر کرده اند. 

انگار، همیشه کسی از پشت شیشه مه گرفته کافه نگاهت می کند. 

با چشمانی مبهوت، 

دست های چسبیده به شیشه ...  

مدام، 

حس تهی بودن می کنی. حس اینکه هیچ گاه خودت نبودی، 

همیشه از پشت شیشه های مه گرفته کافه، 

کسی نگاهت می کرده ... 

مثل هزار سوال بی جواب دیگر، 

مانده بر ذهن لایت آدمی چون من، چون هزاران سایه دیگر ... 

می ماند همیشه هزاران حرف نگفته بر لبها، 

و تازه می فهمی قهوه ات دیگر سرد سرد شده است. 

و هنوز کسی تو را نگاه می کند. 

با همان چشمانی که  

اگر نمی دانستی تا ساعت ها، بهش زل می زدی و از خنده کبود می شدی.

نظرات 11 + ارسال نظر

حس اینکه کسی هست
همیشه باهامه

همیشه هست

ریحانه 1389/02/27 ساعت 21:26

و ما نشسته‌ایم و زل زده‌ایم به عبور ثانیه‌هایی که دیگر تمیز نیست. ثانیه‌هایی که اگر نقره نبود، همین بس که نور را یارای گریز بود. و ثانیه‌هایی که با شنیدن یک هیچ کدر شد.

هیچ را تو نمی‌شنوی. هیچ کسی چنین نکرد. هیچ را دیوارها بر سرت فریاد می‌کشند. و برای نشیندن چه بسا کری هم کفایتت نکند. و تو می‌مانی و رگهایی که دهانشان از تخدیر سالیان تلخ است. همه آنچه بر دوش می‌کشیم. تمام آنچه دوشینه‌های مرا بر خاک می‌کشد. تمام ثانیه‌های کشنده‌ی کدر..

پر از پارادوکس، پیوستگی فوق العاده، واژه های پخته اما،
سوالی می ماند،
« هیچ را تو نمی‌شنوی. هیچ کسی چنین نکرد. هیچ را دیوارها بر سرت فریاد می‌کشند. و برای نشیندن چه بسا کری هم کفایتت نکند. »
اینها نقیض نیستند؟
یا من چنین برداشتی داشتم.

به هر حال واقعا متشکرم، از این همه زیبایی نگارش که بر من روا داشتید.

راستی چرا آدم ها اینقدر کابوسند؟؟!!

هیچ اصلی نیاز به اثبات ندارد! :)

جواب جالبی بود.مرسی و تسلیم!

:)

ساقی 1389/02/28 ساعت 00:47 http://f21.blogfa.com

این حس ِ تهی می ماند تا همیشه برای دل ت/م .. !

...

ساقی 1389/02/28 ساعت 00:48 http://f21

RE :

مرسی .. شما لطف دارین به بنده :) وگرنه من آنچنان قشنگ هم نمی نویسم ..
به پای نوشته های جذاب شما نمیرسه .. بی تعارف :)

اون جمله ای که گفتم تنها یادگار من از خسرو شکیبایی بود!
و من حقیقت رو گفتم ...
شما لطف دارین.
روحش شاد

وای که من مردم از اینهمه ابهام شهرت. منو یاد فیلم رزیدنت اویل می‌نداخت که یه دفعه یکی میاد پشت شیشه و با چشمای خونی به تو که تو سکوت منتظر خوردن قهوه ات هستی و داری از عطرش توی فضا لذت می‌بری خیره میشه! ترسناکه! بهم حس شب داد. دوست دارم تا آخر عمر پشت همین شیشه بمونم و پامو از در کافه بیرون نذارم که چیزی تهدیدم نکنه!

جدا رزیدنت اویل؟
چی بگم ... ولی منظور من چیز ترسناکی نبود!
به هر حال، متشکرم.

ریحانه 1389/02/28 ساعت 16:48

عجیبناک انگیز دقیقا یعنی چی؟

یعنی مغایر با آنچه عادت نام دارد.
این بد نیستا ! ابدا !

ریحانه 1389/02/28 ساعت 17:27

ای کاش کمی واضح تر توضیح میدادین

چشم برات کامنت میذارم.

لیلیوم 1389/02/29 ساعت 00:36

متن فوق العاده ای بود.
انتظار لینک شدن از جانب شمارو نداشتم و هیچ توقعی هم نداشتم

اختیار دارید ...
مرسی

لونا 1389/02/29 ساعت 21:10

کاش همیشه وقتی می فهمیدم که قهوه ام سرد سرد شده اصلا به جهنم یخ کرده ,لا اقل دیگه کسی سرگشته نگام نمی کرد و به جای سایه آدمه آدم ها آدم ها شر را پر کرده بودند.
افسوس...

آدمهان ...
ساده در گذرگاه های شلوغ،
سایه بودن نگاه است،
نه جسم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد