سبک این روزها هم شده مثل فیلم های سیاه و سفید قدیم. انگار، تمام هستی جایش را با ذهن عوض می کند و این تویی که به جای تمام بی رنگی ها، خیال می کنی ... خیال ... !
اینکه چه میشد جای اینکه یک فنجان قهوه سرد شود، مثلا شبها کمی آرام تر می گذشت. یا جای اینکه در روی یک پاشنه نچرخد، هر روز شانس این را داشتی که با تور به منهتن بروی ...
یکجا که می نشینم دائم ذهنم پرواز می کند، تحلیل می کند، ... عجیب گاهی کنجکاوی آدم را می گیرد. طرح می زند، نقش می بافد، ... حتی پیرمرد بیرون کافه را یک مرد شوخ خاص می بیند. یا کسی که به انتظار دوستش دائم ساعت را می نگرد. که مبادا دنیا از او گذشته باشد ... همه چیز رنگ جالبی داشت امروز، یکهو می فهمی تمام آنچه که تا نیم ساعت پیش تهوع آور بود، عین فیلم نامه های چارلی چاپلین جالب بوده!
خیالاتمان را بیشتر دریابیم !
متشکرم.
این اصل زندگیه که بده تلخی کمی به مزاج ادم طنز مانند باشه!
طنز سیاه ...
yes.black humor!!
I love the Black Humor
thanks
ur welcome
coffee was cold inside, and then closing your eyes and sleep
راستی آپم
شب بخیر
مرسی ...
کنجکاوی همش قلقلکت می ده..
اصلا درد می کنه کنجکاویم!
این روزها کارمان شده خیال بافی و خیال بافی و...
بد نیست ... از دروغ بزرگ واقعیت بدتر نیست
جالب بود و عجیب و در عین حال دوست داشتنی به طرز فجیع :دی
ّّآپم با آخرین پست تا آخر خرداد ماه:)
... مرسی.
امتحانات خرداد؟
یادش به خیر من هیچ وقت هیچ چیز رو واسه هیچ امتحانی تعطیل نکردم! :) البته زیاد هم بی تاثیر نبود. حداقل می تونستم رشته آسون تری قبول شم. نه فیزیک اون هم سخت ترین گرایشش!
هیج وقت از طنر خوشم نیومد..
من تمام نمایش های چارلی چاپلین برایم غم انگیز بود..
انگار که به یکی بگویند به زور باید لبخند بزنی..
زورکی نمیشود خندید..
حتی با تلخی..
انسان با حساسی مثل شما فیزیک؟!!!
چه وجه تشابهی دارید؟
برای من هم،
هیچ گاه اینگونه کمدی ها خنده دار نبود.
و اینجاست که باید اعتراف کنم،
موضوع کمدی سیاه و سفید را آنجایی افتتاح کردم که بغض گلویم را می فشرد ...
راجع به فیزیک،
راستش علاقه زیادی به فیزیک دارم و بی ارتباط با همان احساس نمی شود. از زیاد دانستن لذت می برم. یادگرفتن را دوست دارم و حالا می شود فیزیک را موضوعی پنداشت که این نیاز را در من ارضا می کند. و البته قابل ذکر است که من ریاضی را خیلی بیشتر از فیزیک دوست داشتم. و فیزیک را به خاطر ریاضی.
آرزوی تحصیل در رشته ادبیات و یا هنر در من انگار خشکید و حالا نهایت تلاشم اینست که در کنار رشته واقعی این دو را هیچ گاه از یاد نبرم.
نمیدانم چرا از این سبکها برای من اتفاق نمی افتد.....یه جورای خوبی یود چون همه چیز بی ربط بود و من عاشق تمام چیزهای بی ربطم....
دست شما درد نکنه ... اول میزنی پاشو قطع می کنی بعد کول می گیریش؟ :) شوخی می کنم البته ... متشکرم
:) خب این خوبه که همه ی چیزهای بی ربط دنیا یک جورایی بهم ربط داشته باشه!!!
قاعدتا ... چیز بی ربط وجود ندارد.