همه چیز از یک شب آغاز شد. شبی که نمی دانم حالاست و من از زمان دیگری می آیم یا در خیلی گذشته های دور یا خیلی آینده های دور است و من از حالا دارم می نویسم ... شبی که تاریکی آسمانش جور دیگری چشم هایم را گرفته بود و نورها را به وضوح می دیدم. اینجا بود که
... ثانیه اول آغاز شد.
کافه ای نسبتا شلوغ و انواع بوی اودکلن های جور وا جور که در عطر قهوه های سیاه روی میزمان فرو می غلتید و انگار، دنیا یک بو می شد و آن هم بوی نفس های تو بود، ... آرامشی که سالها در من رخنه می کرد. صدای پیانوی زنده نوازنده ای سیاه و کور می آمد که کمی آنطرف تر از میزمان در حال و هوای خودش چه دلنشین می نواخت ... و تو، تا به حال اینچنین زیبا نبوده ای. موهای قهوه ای رنگ که دور تا دور شال صورتی رنگت ولو شده بود روی شانه های ظریف و دست سازت و چند تار مویت را بافته بودی که روزی لبخند زدی و گفتی : « مردم اینجا می گویند ترچینو! » ... سخن که می گفتی، ... دنیا مدام سکوت می شد و می ماند، صدای پیانو و شیرینی خاص حرف زدن تو ... حالا خوب می فهمیدم که خیلی زمان را از دست داده بوده ام! و دست هایت، که با آن لاک صورتی و حرکات ساده اش، مرا در دنیای تو غرق می کرد ... چشم هایم تمام اندامت را داشت مو به مو برانداز می کرد ... چقدر ندیده بودم تو را! ... و در پایین کنار صندلی چوبی آنتیک کافه، یک جفت پای ظریف با لاک های صورتی که در صندل سیاهت عجیب خود نمایی می کرد ... غرق این لحظه ها بودم که می دیدم از شیشه بخار گرفته کافه کسی زل زده به چشمان من ... کسی که چشم هایش بی نهایت شبیه چشم های خودم بود!
و ...
ثانیه دوم،
حالا هیچ چیز از لحظه ای که گذشت را به یاد نمی آورم ... خیابان تاریک و مه گرفته بود ساعت احتمالا چیزی حوالی یازده بود و تقریبا خیابان ها همه خلوت بودند و زیر نور چراغ های مدام از برابر چشم هایم رد می شدند. و او بود ... دختری با شلوار جین خوش دست که ران های خوش تراشش را زیباتر نشان می داد و از جایی که من می دیدم، دست در دست من بود و زیبا قدم بر می داشت ... با صندل های سیاه و مانتوی کوتاه سیاهی که بی اندازه تنش را زیبا کرده بود! و نمی توانستم بفهمم چرا هیچ ماشینی به ما نمی خورد با آنکه داشتیم دقیقا از وسط خیابان رد می شدیم. یا اصلا ماشینی بود یا نه ... سایه ها خوب یادم هست، از روی دیوار ها می گذشتند و من بی هیچ توجهی می رفتم ... می رفتم ...
ثانیه سوم،
باز هیچ چیز را به خاطر نمی آورم. شب از نیمه گذشته بود و بوی شهوت انگیزی فضای اتاق را فرو گرفته بود. انگار دختری نفس می کشید ... با همان حس دوباره زیستن، زیستنی که سالها بود فراموش کرده بودم ... من بوده ام آیا؟ ... نمی دانم ... ! ذهنم تیر می کشید و آونگ ساعت دیواری مرا می برد با خودش انگار، عقب ... جلو ... عقب ... جلو ... جای ساکنی در زمان نداشتم. همسایه رو به رویی که دختری دیوانه بود داشت فریاد می کشید ... ( از کسی شکایت می کرد انگار ) و باز صدای پیانو در ذهنم پیچید ... انگار صحنه ای تکرار شده باشد ... من کجا بودم؟
... جایی درست در مقابلم او بود، ایستاده بود، این بار خبری از شلوار جین و مانتو و شال نبود، موهای آشفته زیبایی بود که در بادی که از پنجره اتاق می وزید تاب می خورد. در لباسی سیاه رنگ و زیبا بود و اندامی که باز ... حرارتش را دو چندان می کرد. پاهای سفید لخت و آن ران های خوش تراش که روی هم انداخته بودی ...
و من داشتم به تو فکر می کردم ... داشتم به تو فکر می کردم ... من کجا بودم؟ باز یادم رفته بود ... داشتم یک فنجان شکلات داغ را هم می زدم که تلفن مدام زنگ می خورد ... سرم تیر می کشید و من هیچ جا نبودم که بتوانم تلفن را جواب بدهم ... اما چرا مدام زنگ می خورد؟ ... این وقت بعد از نیمه شب، چه کسی با تنهایی من کار داشت؟
ثانیه چهارم،
لبخند تو بود ... خوب یادم هست ... لبخند تو بود ... من می دیدم، برای اولین بار بود که من هستم؟ دنیا آرام گرفته بود آیا ...؟ یا هراس جنون انگیزی از وهم قبل از انهدام همه چیز مرا در بر گرفته بود؟ من کجا بودم اصلا؟ ... ساعت کلیسای این حوالی دو بار نواخت ... ساعت دو بعد از نیمه شب بود و تو داشتی به من لبخند می زدی ...
ثانیه پنجم،
باز فراموشی و تو که مدام مرا به خود باز می گرداندی ... خیالم راحت بود که تو هستی، تا بدانم کجای این زمان لعنتی گیر کرده ام. خوبی اش این بود، عطر تنت می چرخید در خیال تمام ثانیه هایی که از عمرم گذشته بود ... حالا صحنه کدری از شیشه ای مه گرفته را به یاد می آورم ... کسی داشت مرا نگاه می کرد. با چشم هایی که انگار چشم های خودم بودم ...
ثانیه ششم،
حالا همه چیز تاریک بود، ... صدای پیانوی وهم آلوده ای فضای خیالم را پر کرده بود و تو ... هراسان به دنبالت می گشتم و ... چه زود آرامشی یافتم که در تمام دنیایم هیچ گاه به آن نرسیده بودم. تو بودی ... حالا دراز کشیده بودی روی تختی سرخ رنگ ... و رانهای سفیدت کاملا پیدا بود. سایه ابرها که از رویت رخت بست، ... خوب می دیم. اندامی برهنه که ... چه زیبا بود و من، ... چه قدر می خواستم تو دوباره بازگردی ... چقدر دلم گرفته بود ... چقدر بیهوده زیبایی ها جای خود را به سیاهی گرفته شب داده بود.
« چشم هایت را ببند، حالا دیگر تمام دنیا به خواب رفته است! »
« من که هستم! »
تو بودی؟
پس من کجا بوده ام؟
گرمای تنت را خوب احساس می کردم که روی اندام برهنه ام افتاده بود.
- چه بی پروا به طبیعتت بازگشته بودی و من، چه سخت سالها از دنیای خودم به دور مانده بودم! ... صدای نفس هایت می پیچید در گوشم و ... سرم داشت گیج می رفت ... ریتم پیانو تند شده بود و داشتم ناپدید می شدم ...
ثانیه آخر،
من سقوط می کردم و دنیا و آدمها و سایه ها و شب ها و درخت هایی که شبیه اشباح نیمه شب بودند و ماشین ها و کافه ها و سیگارها و قهوه های سیاه و پیانوها و همه چیز، خوب می دیدم! دارند نابود می شوند و ریتم تندی گرفته بودند و نوشته هایم حالا سایه های معلق بودند که در من فرو می ریختند و ...
من به سطح سختی برخورد کرده بودم ... سرم گیج می رفت و با چشمهای نیمه باز می دیدم ... دنیا تاریک تاریک تاریک بود ... من در این هفت ثانیه کجا بودم؟ مرده بودم؟
... چرا هیچ چیز را به یاد نمی آوردم ... اصلا من هیچگاه بوده ام؟
هفت عدد به این مقدسی به حق برای این نوشته مناسب بود.
نوشته ات از دنیای من گفت و من چه زیبا تمام ثانیه هایت را برای خود ساختم به راستی امشب روحم کمی زندگی گرفته است
برای این بازگشت، خوشحالم ...
من ولی همین ثانیه را دوست داشتم...
هفت ثانیه ای که فرصت فکر کردن به "فراموشی" را به آدم میداد ..
فکر کردن به فراموشی ها و یادآوری خیلی چیزهای فراموش شده !!
+
7 را دوست دارم کلا :)
واقعا متشکرم. از توجهتون و همچنین از این کامنت ...
این پست برام مهم بود. چیزی رو که می خواستم رو خوب فهمیدید.
فراموشی .. وقفه های زمانی،
برای من زیاد پیش می آید
Jazz ...
خوندم..!!
مرسی ..
کلا این ثانیه ها حرف هــــا دارند
امــــا من به 6 بیشتر دچارم :|
سرابــــ نگاه تو . . . تشنگــــــی دستان من !
+7 همیشه جادو ها دارد
متشکرم
این ثانیه ها..این ثانیه ها
دوستشون دارم
عجیب
فراموشی رو...از کجا اومدم..چیکار کردم...ریتم تند و یهو گرومپ برخورد با یه سطح سخت..همون سر گیجه و مبهوتی بعد از برخورد سرت...
گیج و منگ..من این حالت رو دوست دارم مغزم خالی میشه و پر از خلصه..
زمانی که هیچ وقت ادمای این دنیا دیگه در نظرم نیستن
میدونستی من همیشه بلاگتو با آهنگ Here With Me-Dido
میخونم؟
میکشتم توی خودش...زمان و مکان فراموشم میشه
آرامش میگیرم
ممنون...تحسین
ممنونم لطف داری عجیب!
این آهنگی رو که گفتی همون لحظه تو دانشگاه دانلود کردم.
حق داری به وبلاگم میاد قشنگ بود ... و مرسی که انقدر همراهی
احساس گنگ این نوشته رو واقعا دوست داشتم
ممنون
ممنونم رفیق
خب ..
اومدم بزنم تو پرت ، چون وقتی وقت میذارم واسه خوندن ، فقط غر می زنم بعدش!
اصولا از اونجائی که باهات رودربایستی ندارم و کلا دلیلی هم نداره که داشته باشیم ،باید بگم که زیادی سنتتیک و فرمالیته بود
حس داشت ، شاید خیلی .. اما لزوما ملموس نبود، شاید چون هنوز خودت در گذار ِ درک این هیجاناتی ..
نکته ی مهم تر اما اینه که ، توباید واسه خودت نوشتن رو تمرین کنی، آدم ها هرچقدر داغون،وقتی خودشون باشند،بیش تر دیده میشن و تو حس می کنم ، داری همین مسیر رو میری..علی ای حال ، خوشحالم که نردبون یا چارپایه ی موفقیت های مرسوم رو ، رها نمی کنی..
والسلام ، کوریون علیه السلام
سنتتیک و فرمالیته اونوقت یعنی چی؟
اومدم دوباره توضیح بدم اما ، توضیح بالا واقعا کافی بود!
آهان ... مرسی
ثانیه ها را پر میکنیم. خواه با اندیشه، خواه با حسرت، خواه با شهوت، خواه با عشق، خواه با خیانت، خواه با رخوت روزهای شاد،خواه با لذت پرت شدن از بلندی.
ثانیه هایی که بلاهت های انسان را میبلعد و برای آیندگان به ارث میگذارد.انسانی که آگاهیها را میجوید اما بلاهتها را قی میکند.او نیازمند است که بار سنگین بیچارگی خود را با عشق ورزیدن، با دیگری تقسیم کند. عشق همان فراموشی است، فرار از لاممکن، پاک کردن صورت مساله حداقل برای چند ثانیه واین همان بلاهت ابدی است...
tanx for your invite ... good luck
zeus
و ممنونم که اومدی و ممنونم از نوشتت.
امشب زیاد حرفی برای گفتن ندارم.
لطف کردی