در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

اقلیم نبودن ها ؛ مطرود

گاهی باور نمی کنم، آن سیب، از حوالی چشم های تو لغزید. و از شاخه های بی سرانجام هستی گذشت، از باور تنهای آن همه سپیدار قد کشیده در آستانه دو هزار سالگی این قرن های ابدی! و از زندگی بگویم؛ چیزی جز دست های خالی باوری از تاریک خانه های مبهم دنیا، از دیوار های بلند محکومیت، چیزی جز قتل عام ستاره های شب هنگام ندارم! ... دیوار های من که تمام می شوند، تازه دست های تو آغاز می شوند ... 

 

شب از خیال پروانه ای گذشت! سیب، از حوالی چشم های تو لغزید. و گم شد در آفرینش اولین نشانه انسان. سایه هایی مدام، بر افکار بی انتهای بشریتی تنها و منزوی. روی شانه های بیکران باد، که می رقصد میان اوهام یک چنار وحشی نیمه شب های هراس و عدم! و سایه اش که روی دیوار های بلند، ... لا به لای رقص بی توقف پندار، جاری می شود. در سکوت من، درخت ها ریشه می گیرند! 

 

« ای آسمان بزرگ، در زیر بال های خسته ام چقدر کوچک بودی » 

 

و تو گاه می خندی! ... و دنیا، چه دارد جز این لحظه بی انتها، که انگار، زمان در هستی آن می میرد و خشک می شود تمام ریشه های تکامل دنیا ... و آونگ ها که چون مادیان پر هیب و هراس، می گردند، دور یگانگی رفتن! ... خوب می داند خدا، دستهای من، بوی تریاک ملعون خشم گرفته است. و تو بودی که سکوت باغچه ها را شکستی. با آن همه بی رنگی های همیشه این زندگی. این همه سیاه و سفید آدمها و روح ها و سایه ها ... می خندید! آنگاه که، ... سیب، از حوالی چشم های تو لغزید. و من، ... مطرود شدم! فراموش شده ای از جنس تبلور الماس های آویزان از شاخه های بهشت! 

 

چه پلیدند، دستهای ناپیدای اقلیم مرگ و زندگی ... چه غریبند، بت خانه های همیشه این فقر های هولناک ابدیت روزگار! ... اینها را، من از چشم تو می بینم. تو که نبودی و ندیدی، مرده ها، تشنه انتقامند ... روزی، برده ها، بغض خواهند کرد. و تو غرق خواهی شد، در خدای دروغینت! 

 

+ ضمیر تو، مرجع یکسان ندارد.