روی ... گام های تو شب چراغ من، روی همین محدوده انزوای تلخ، روی همین ... می بینی؟ دلم بی تاب می شود از خیال اقاقیای سر به زیر سال های دور. دلم می رود تا بهانه بودن، بهانه شب بیداری های مدام، بهانه عبورهای بی مقصد، ثانیه های بی صلابت هبوط ... هبوط ... نمی دانم حالا چند خزان بی انتهای مرگ، گام های خسته پیرمردی که روی زمین کشیده می شود را درک می کند! نمی دانم این همه تراژدی بی کلام نا سروده، ... این همه ...
همیشه همین چشم های تو، که پرده آخر دنیا را هم می اندازد و سکوت و سیاهی می گیرد. سرد می شود خیابان بی عابر ... بغض می گیرد گلوی کلاغ های دوری را. نمی دانم، ... نفس هایم اگر می لرزند. اگر چشم هایم دیگر نه آن همه ترانه های مادری، که سمفونی بی سرانجام دلتنگیست! تو خوبی کن ...
دست من نیست که هیچ وقت پاییز از خیال گام های خسته پیرمرد هفتاد ساله عبور نمی کند. که چشم های کسی، بارانی این همه نغمه های دلگیر می شود. نمی دانم تو اگر بودی، دلت به حال مرغابی ها می سوخت یا نه ...
حالا، ... روی گام های تو شب چراغ من، روی همین محدوده انزوای تلخ، ... وقت خوبی برای حرف های این سایه فراموش شده نبود. اما دنیا، به آدم مجال نمی دهد. صبوری کن مرا ...
مترک تمام خود را فروخت
تا کلاغ ها
به تن مزرعه ی بی سلاح
چوب حراج نزنند
فدات اترنالم
دست من نیست که هیچ وقت پاییز از خیال گام های خسته پیرمرد هفتاد ساله عبور نمی کند...
این قسمت رو خیلی دوست داشتم.
وقتی قبل از اینکه بنویسی از حالت با خبرم نوشته هات ی حسه دیگه ای بهم می دن و خیلی غریبانه برام ملموس می شن.
ایماژ های ملموس//
حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه بود...
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود؟
.
.
.
.
پاراگراف دوم رو خیلی دوست دارم.
یه شاعر جدیدا کشف کردم. عمید صادقی نسب فکر کنم اسمشه. خوب می نویسه. می نوشته.
میگوید:
نرو
به خاطر آن همه دیروز نرو...
و سلام+ گل
:دی